۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

دیدار یار غایب


آخرین روز کلاس و تدریس در ترم اول امسال تمام شد. برگشتم خانه با کلی برگه برای تصحیح در طول ماه پیش رو. خسته بودم و قید ورزش را هم مثل این چند وقت که یک خط در میان انجام می دادم زدم و بعد از اینکه کمی با تو که هنوز نخوابیده بودی و ساعت از ۲ بامداد تهران هم گذشته بود حرف زدم که حسابی صدای سرماخورده و البته بی آنکه به من بگی حتما گریه داشتی حرف زدم و تشویقت کردم که زودتر بخوابی. البته فردا به سلامتی روز آخری هست که تهرانی و با اینکه واقعا بهت اصرار کردم که قید رفتن به خانه ی تهرانپارس را بزنی اما گفتی قرار گذاشته ای و خلاصه صبح زود بهم زنگ میزنی تا چندتایی کارتون کتاب را برایم جدا کنی و فریت کنی.

امروز خیلی سر حال نبودی. از جمله ی مهمترین دلایلش بهم ریختگی شدید اوضاع در خانه هست و گفتی که بیمارستان از بابات برای فردا ۲۸ میلیون تومان خواسته و قراره که فردا بابات تلاش کنه برای فروش ماشینش. بقیه ی چیزها هم همینطوره و بهم گفتی که باید بیشتر به ایران سر بزنی. البته هوا حسابی کلافه ات کرده اما به قول خودت چاره ای نیست.

فردا با بن قرار دارم و منتظرم که به سلامتی زودتر یکشنبه ظهر بشه و بیای توی دلم که خیلی خیلی دلم برات تنگ شده. تا حد امکان سعی کردم که در این یک هفته به روی خودم نیاورم تا شرایط تو را از این سختتر نکنم اما واقعا بی تو نمیشه. بدون کوچکترین تردیدی.

سه تا فیلم مستند دارم که باید ظرف این دو سه روز ببینم که اتفاقا یکیشون چهارساعته هم هست. از دوشنبه هم که دیگه با پایان یافتن ترم- آخرین کلاس را سه شنبه دارم که میرم لویناس آشر را گوش کنم- باید بابت این همه عقب افتادگی تلاش مضاعف کنم.

اما فعلا از تو بگویم که داری به سلامتی میای و دلم برات آنقدر تنگ شده که نمی توانم حتی واژه ی مناسبی برایش پیدا کنم. شاید همین بیت کمی وصف الحال باشه:

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد

یادمه اولین بار این شعر را در یکی از همین پاکت های شعر و فال که در تجریش می فروختند و من هم سال اول و یا دوم دبیرستان بودم خواندم. واقعا که بعد از این همه سال حالا زمان در یافتن معنای آن است.

هیچ نظری موجود نیست: