۱۳۹۲ آذر ۲, شنبه

رسیدن به تهران


ساعت ۵ و ۲۱ دقیقه بود که مامانت از فرودگاه زنگ زد و گوشی را داد به تو و به سلامتی رسیدی. خدا را شکر خیلی نگران شده بودم با اینکه هنوز دیر نشده بود اما به هر حال بعد از داستانهایی که داشتیم و خصوصا با توجه به زمینه ی موجود و البته غیر قابل پیش بینی بودن همه چیز و به هر حال سفر راه دور و ... جای نگرانی هم تا حدودی داشت.


گفتی مامان و بابا و جهانگیر آمده اند فرودگاه و همه چیز خیلی خوبه و گفتی آزیتا حاجیان همسفرت بوده و از آنجایی که کسی به آن صورت نشناخته او را تو را گیر آورده بود و سرت را برده بود. صدای شادی و طنین خنده در صدای مامانت بعد از مدتها خیلی خوشحال کننده بود و به همین دلیل بهت گفتم که یادت باشه شاید چنین سفری تا سالهای بعد دیگه اینگونه دست ندهد سعی کن که لذت این چند روز کوتاه را ببری.

تو هم می خواستی بدانی من خوبم و همه چیز خوبه که گفتم نهار پاستایی را که تو برایم درست کرده بودی خوردم و همه چیز عالی است و گفتم که می خواهم آنجا خوش باشی و من هم اینجا کارهایی را که دوست دارم خواهم کرد.

قرار شد وقتی رسیدید خانه یک زنگ مفصلتر بهم بزنید و با دیگران هم صحبت کنم و چشم روشنی بهشون بگم که فرشته ی زندگیم و دختر نمونه شان آمده آنجا و بعد از مدتها دیدار تازه می کنید. البته ساعت ۲ بامداد هست و تو در تمام طول پرواز نتوانسته ای بخوابی و باید استراحت مناسبی کنی.

خدایا شکرت. حالا ماند نیمه ی دوم راه که به سلامتی بعد از گذشت چند روز به خوبی و سلامتی و البته بهبود حال مادربزرگت برگردی و بیایی ور دل خودم! فرشته ی زندگیم.
 

هیچ نظری موجود نیست: