۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

مادربزرگ در کما


در کرمای دانفورد نشسته ام و خسته. از صبح که تو را رساندم سر کار و بعد برای پس دادن فیلم مستندی که از دانشگاه گرفته بودم و گرفتن چند کتاب به یورک رفتم تا الان که برگشته ام چند ساعتی رانندگی در خیابانهای همواره در دست تعمیر و با ترافیک زیاد خلاصه که باعث خستگی و البته اتلاف وقت و درس نخواندن امروز شده و تازه از اینجا هم باید بروم ربارتس و بعد هم میام دنبال تو و ساعت ۶ هم قراره اولین جلسه ی تمرین زیر نظر بن را تجربه کنم. اما همینکه قراره این کار جدید را که به گفته ی بن زندگی جدیدی است آغاز کنم خوشحالم.

تمام دیشب حال من و تو تحت تاثیر بالا و پایین شدن حال مادربزرگت در بیمارستان در تهران قرار داشت و هنوز هم دقیقا نمی دانیم که آیا عملی و به صلاح هست که بروی ایران در این چند روز پیش رو یا به گفته ی مامان و بابات بهتره فعلا دست نگه داری. شلوغی خانه تان به دلیل ریختن همگی از شهرستانهای مختلف آنجا و آلودگی شدید هوا از یک طرف، مسیر طولانی و مدت کوتاه ماندن و خدای ناکرده رفتن احتمالی به مشهد از طرف دیگه باعث شده که خیلی به نظر گزینه ی درستی نباشه که الان بروی. ضمن اینکه مادربزرگت در کماست و البته دست بابات به لحاظ مالی خیلی تنگه و شاید اگر هزینه ی رفتن را بفرستی بهتر باشه. من که بهت گفتم بهتره این پول را بدهی و ماه بعد به هر حال بروی تا هم خودت آرامش داشته باشی و هم دل مامان و بابات و صد البته مادربزرگت را خوشحال کنی که آنها را شاد کرده ای. چیزی که البته باعث ناراحتی خیلی زیادت شد این بود که متوجه شدی که پسر عمه ات که نور چشم مادربزرگ و خانواده بوده همیشه الان سه سال هست که نه تنها در تهران که در همان حوالی خانه ای گرفته- و یا برادران بهش داده اند- و در این مدت حتی یک مرتبه هم به مادربزرگش سر نزده. مامانت بهت گفته که میترا حاضر نیست نیم ساعت پرواز کنه و بیاد و امیر هم سه ساله که تهرانه و هیچ خبری ازش نیست مثل تمام این ده سال گذشته و آن وقت تو می خواهی اینگونه با توجه به کار جدید و دوری راه و ... نزدیک بیست ساعت پرواز کنی.

خلاصه که فعلا این مدت ناراحتی اصلی ما ناراحتی آنهاست. خداوند عاقبت همه را به خیر کند.
 

هیچ نظری موجود نیست: