۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

سخنران مدعو


با اینکخ انتظار بیست و یکم را می کشیدم که طرحی نو در اندازم اما ناراحتی و گله ای که صبح بابت درست کردن و بردن و آوردن نهار سندی- که قرار بود تنها زمانی اتفاق افتد که غذای تو هم همان باشد و به رژیم اون بخورد و عملا چنین نشده- داشتم و برایم پیش آمد و البته طبق معمول باعث تلخ کردن کام هر دومون شد عملا روز را تحت الشعاع قرار داده. ساعت نزدیک ۲ هست و من در کرمای دانفورد هستم و تو هم سر کاری. البته بی شک یکی از دلایل ناراحتی مون و شاید اساس داستان ناراحتی است که بابت دور شدنمون در ۱۰ روز آینده هست که از فردا شب شروع میشه که تو به سلامتی راهی ایران خواهی شد و تا یکشنبه ی هفته ی بعدش که به سلامتی بر خواهی گشت طول میکشه.

از دیروز بگویم که اولین تجربه ی دعوت شدن به عنوان سخنران مدعو بود که در نوع خودش جالب بود و البته بسیار متفاوت. هم بچه ها نسبت به موضوع در قیاس به تجارب قبلیم در استرالیا بیشتر توی باغ بودند و هم فیلمبرداری و پخش همزمان که بی آنکه که بدانم تو را هم سر کار در دیدن *لکچرم* شریک کرده بود نوع دیگری بود. کار که تمام شد بهم تکست زدی که خیلی نحوه ی ارائه و تسلط به موضوع به چشم میامد. البته تفاوت دیگری هم داشت و آن هدیه ی کوچک اما زیبایی با آرم دانشگاه بود که به رسم یادگار بهم دادند. بحث که تمام شد تا یکساعتی بیرون از سالن با یکی دونفر از مسئولان و دانشجویان ادامه داشت و امروز هم ایمیل محبت آمیزی از آندریا- پروفسوری که درس را ارائه کرده- دریافت کردم که در ساعات بعدی کلاس دانشجویان خیلی تحت تاثیر بحث ساعت اول قرار گرفته بودند.

بعد از دانشگاه به خانه آمدم و رفتم جیم تا با بن تمرین کنم.کمتر از نیم ساعت تمرین کردیم و گفت حالا بشینیم و برنامه ریزی ماههای آینده را برای کارمون بکنیم. کمی که توضیحاتش جلو رفت متوجه شدم که خوابی برای خودش و من دیده آن سرش ناپیدا. گفتم اینها چی هست که گفت برنامه ی ۱۱ ماه آینده ی کاری من و تو. بعد از اینکه گفت ۸ هزار دلار هم هزینه اش میشه و با خنده ای که برایم قابل پنهان کردن نبود دایم گفتم نه تنها در توانم نیست که اساسا برنامه ای هم برای چنین کار ندارم. بدنسازی و ورزش حرفه ای کجا و زندگی و مسیر من کجا. اما به خرجش نرفت که نرفت. دایم می گفت پس چطور می خواهی به اهدافت برسی که گفتم اصلا نمی دانم تو چطور به اینجا رسیده ای؟ ضمن اینکه باید واقع بین بود اما من اصلا چنین رویایی هم ندارم چه برسد به هدف و هدف گذاری. خلاصه از او اصرار که تو بودجه ات به من بگو و من برنامه ای برایت تنظیم می کنم. گفتم کلا هدف من از گرفتن این پکیج ۶ جلسه ای که تنها انتخاب موجود هم بود تنها آشنا شدن با اصول اولیه و ابتدایی و گرفتن یک برنامه ی تمرینی مناسب و البته شدنی برای خودم بود. به هر حال مشتی که انگلیسی چندان قابل فهمی هم نداره و به قول خودش یکی از دلایل آمدنش به کانادا یادگیری و تقویت انگلیسیش بوده نفهمید که چه می گویم و شاید هم نمی خواست که بفهمد. تو که از خرید و رفتن در خانه ی کیارش- برای اینکه خریدهایی که از کاستکو برایش کرده بودی را بهش بدی و یکی دو چیز که برای ایران می خواست بفرستد بگیری- برگشته ی آمدی دنبالم از شانس ما که همیشه یکجور دیگرش به پست ما می خوره خنده ات گرفته بود.

خلاصه که به سلامتی فرداشب راهی سفر خواهی شد تا بعد از سالها بری ایران و اطرافیان و خصوصا مادربزرگت را ببینی. گفتی دایی رضا هم بهت زنگ زده و یکساعت سر کار هرچی گفتی نمی تونی طولانی صحبت کنی به قول خودت بنده ی خدا های کرده بوده و قطع نمی کرده. گویا لیست خرید بهت سفارش داده و گفته لازم نیست برای من سوغاتی بیاری اما اگر خواستی بیاری این و این و این و اینها را بیار!

فردا تو به سلامتی میری سر کار و بر می گردی خانه تا با من که از دانشگاه و کلاسهای روز جمعه ام که باید فروید برای این چند جلسه درس بدهم برگشتم برویم فرودگاه که به امید خدا پروازت ساعت ۱۰ شب هست و برگشت هم یکشنبه ی هفته ی بعدیش هست بعد از ظهر. امیدواریم که همه چیز خوب پیش برود. خدای ناکرده مریض و فرسوده نشوی که خود این مسیر و مدت کوتاه رفت و برگشت و فضای ایران و خانواده و آلودگی و ... به اندازه ی کافی همه چیز آدم سالم را از پا میندازه. ضمن اینکه تا برگشتی باید بروی سر کار. کاری که با غیبت یک هفته ای احتمالا کلی هم بدو بدو خواهد داشت.

اما نیمه ی پر لیوان را باید دید که دیدن مادر و پدر و برادر و البته مادربزرگ ها و پدربزرگی است که خیلی دلتنگ تو هستند.
 

هیچ نظری موجود نیست: