۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

بزرگترین اسرار


تمام روز را در کرما نشستم به امید اینکه برگه های دو کلاس را کامل تصحیح کنم اما به یک کلاس نرسیده بودم که با تو حرف زدم و گفتی که پیش از من مامانت از تهران زنگ زده و گفته که شاید بهتر باشه یک سفر کوتاه و سریع بری ایران که مامان بزرگت متاسفانه بعد از شکستگی پایش و احتمالا عفونت داخلی که کرده بوده در کما رفته و احتمالا خیلی فرصتی نمانده.

اوضاع بد نیست. البته برای بلیط باید احتمالا پول قرض کنیم تا حقوق ماهانه ات را بگیری. مهمتر از هر چیز بحث روحیه هست که اتفاقا تو داری بهم روحیه میدی. جالب اینکه خیلی با صلابت و با آرامش با قضیه داری برخورد می کنی. هر چند که به قول خودت هنوز شاید آن لحظه نرسیده که بغضت بشکنه و گریه کنی اما من با اینکه تنها دو سال با مامان بزرگت خانه ی پدرت زندگی کردم اما خیلی خاطره ی خوش ازش دارم و برایش احترام قائلم. چقدر بابت خرید هر روز عصر شیرینی سر به سرش می گذاشتم. به قول تو اما نکته ی مهم اینه که خوب و با عزت زندگی کرد و سالهای زیادی از زندگی اش را با عشق به همسر و خانواده اش گذراند. خداوند حفظ کند تمامی بزرگترها را و عزت و احترامشان را حفظ کند.

واقعا که راست گفته اند که بزرگترین اسرار مرگ است. حالا قرار شد که فردا آخرین پیگیری های پزشکی را به تو بگویند و احتمالا برای جمعه شب به سلامتی برای چهار روز راهی تهران شوی.


هیچ نظری موجود نیست: