۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

پایان RA



در یک عصر خنک و ابری دارم میرم گوته. به قول معروف حتی یک سلول بدنم هم حال بیرون رفتن و کلاس رفتن را نداره. تنها و تنها به یک دلیل ساده: تنبلی مفرط. امروز بعد از اینکه صبحانه مون را ساعت ۱۰ خوردیم تو رفتی دانشگاه تا به جلسه ی کاریت با برندا برسی و من هم ماندم خانه که خیر سرم کمی آلمانی بخوانم و درس. 

تو نیم ساعتی هست که برگشته ای. خسته ای و حالت هم گرفته شده چون کار RA که با برندا داشتی برخلاف انتظارمون تمام شد و خلاصه پروژه با موفقیت کامل به اتمام رسید. البته موفقیت برای آنها و بی پولی برای ما. جالب اینکه این درست همان پولی بود که قرار بود ماهانه برای مامانم بفرستیم و البته کمی هم از بانک وام بگیریم و بگذاریم رویش و خلاصه اجاره ی خانه ی او را هم بدهیم.

نمی دانم حالا چه خواهد شد اما دلم روشن هست و مطمئنم که می تونیم از پسش بربیایم و بخصوص مامانم را حمایت کنیم.

ساعت نزدیک ۶ عصر هست و من هم باید برم. تنها کار مفیدی که کردم در یک کلام قابل خلاصه شدن هست: هیچ! برم و بیام و از فردا صبح بشینم سر زندگی. تو هم قراره بری ورزش و بعدش هم کمی با هم گپ بزنیم و شب زود بخوابیم.

پس تا فردا!

هیچ نظری موجود نیست: