۱۳۹۱ خرداد ۸, دوشنبه

چهاردهمین سال



خیلی عجله دارم و باید سریع برم کلاس آلمانی. اما گفتم از این چند لحظه استفاده کنم و بزرگترین لحظه ی زندگی مون را که وارد چهاردهمین سالش شد تصویر کنم و برم. چهارده سال پیش در چنین روزی بود که من و تو طرح دوستی و نرد عشقمان را رقم زدیم. در ارتفاعی بسیار بلند و بر فراز پارک و بوستان. ۱۴ سال شد تا اینجا به سلامتی که با هم ساخته ایم همه چیزهایی را که باید می ساختیم و هنوز باید بسازیم. مبارکمان باشد عشق جاوادن من. به امید صد و چهل سالگی اش، به امید جاودانگی اش.


روز شلوغی را داشتی و همین الان هم در کافه ی کنار ساختمان که تا امروز آنجا نرفته بودیم برای آشنایی با کاری که گرفته ای با مدیر شرکت که ساکن همین ساختمان هست قرار داری. تازه بعد از آن هم باید بری خانه ی ریک و بانا و با آنها هم قرار داری.


از صبح زود که بیدار شدی رفتی با ریک برای کار وام بانکی برای خرید خانه به مرکز شهر و با توجه به اینکه ریک مقیم اینجا نیست نشد. از آنجا باید برای مصاحبه با مدیر یکی از این مراکز کاریابی می رفتی- که ایپریل دختری که به شدت دنبال کار برایت هست توصیه کرده بود حتما بروی- آنجا هم البته اتفاق خاصی قرار نبود بیفته اما باید میرفتی. پس از آن با دنیا قرار داشتی که برایت انگشتر مامانت را ببره ایران. اون هم بعد از یک ساعت تاخیر بلاخره با عوض کردن محل قرار خودش را به تو رساند و خلاصه وقتی در این روز گرم رسیدی خانه حسابی گشنه و خسته بودی. در حین نهار لیلا از ایران زنگ زد که به قول تو همیشه تاریخ آشنایی و دوستی و عقد و ازدواج و تولدهامون را می داند و زنگ میزنه. 

گفت شاید بتواند یک سری به ما در پاریس بزنه که بخصوص برای تو عالی میشه. بعد از نهار هم یکی دوتا از این برنامه های آموزشی مربوط که کاری را که گرفته ای دیدی و حالا هم که رفته ای سر قرار کاری ات. خلاصه که عجب روز شلوغ و البته عجب روز مهمی داشتی.

من هم دارم میرم کلاس آلمانی. کاری نکرده ام که بنویسم جز رفتن کرما و کمی در کتابخانه گشتن و به زور و در دقیقه ی آخر تکلیف آلمانی را انجام دادن. تا برگردم که آخر شب شده اما باید فردا حتما جشن بگیریم و بخصوص من از تو یگانه نور زندگی ام تشکر هر چند ناقابل و ساده ای کنم. دوستت دارم عشق جاوادنم. تولدمان مبارک و ممنون از اینکه مرا به حریم خودت راه دادی.
 

هیچ نظری موجود نیست: