باور کردنی نیست که هنوز استارت درس خواندن را نزده ام. الان که تو من را در کرما به سمت خانه ترک کردی ساعت دقیقا یک و ۲۱ دقیقه هست و سه شنبه ای بی نظیر و هوایی عالی را در تورنتو داریم. تمام دیروز که بعد از برانچ در هی لوسی به خانه برگشتیم به گرفتن بلیط سوئد گذشت و البته کمی ورزش و کارهای خانه. بلاخره هم بلیط آمستردام را نگرفتیم و قرار شد از فرانکفورت بریم که ۱۰۰ دلار ارزانتر شد و البته خرجهای آمستردام را هم ندارد.
البته برای خرید این بلیطهای ارزانتر باید ساکن اروپا می بودیم که تو با خاله تماس گرفتی و بهمون آدرسش را داد و در آخر هم با کریدیت اون بلیط گرفتیم و قرار شد وقتی رفتیم پولش را بهش بدیم. نکته ی جالب این شد که در فرودگاه فرانکفورت قرار شد که فرانک و شهاب را ببینیم که آنجا کار می کنند و فرانک گفت که بلیطهامون را تغییر میده که بتونیم از فرودگاه برای نها بریم بیرون. اینطوری شاید من هم بتوانم کتابی برای زبانم بگیرم و از آن مهمتر حداقل از جلوی در دانشگاه فرانکفورت و موسسه ی پژوهشی اش بگذرم تا بعد که می خواهم برای مدتی به آنجا بروم.
خلاصه که درس شد هیچ بخصوص اینکه تصمیم گرفتم مقاله ی تازه ای درباره ی ایران بنویسم و دیشب که شروعش کردم نصفه مانده تا حالا که بعد از این پست ادامه اش میدهم. عصر هم که تو میری کلاس فرانسه و من باید آلمانی بخوانم. خدا را شکر علیرغم درس نخواندن و زبان تمرین نکردن حال و روحیه ام خوبه و تو هم با اینکه دیشب را خیلی خوب نخوابیده بودی اما روی فرم آمدی.
قبل از اینکه بیایم کرما رفتیم فروشگاه بی و به اصرار تو که البته کاملا هم حق داشتی من یک جفت کفش راحتی تابستانی برای این تابستان و البته سفر اروپامون گرفتم.
اما یک نکته ی بسیار عالی که دیروز ۲۱ می اتفاق افتاد حرفهایی بود که با هم زدیم درباره ی جدی گرفتن شان و ارزش خودمون و زندگی مون در برابر دوستان و اطرفیان ایرانی اینجا. بجز آیدین و سحر که آنها هم دانشجوی دکترا هستند حالا با آمدن دوباره ی آیدا و آریو از ایران و سمیه از دبی باز هم دور و برمون از دوستانی پر خواهد شد که جهان و نگاهشان کاملا متفاوت از ماست و همواره در گذشته چنین بوده که ما خودمان را به خواسته های آنها تقلیل داده ایم که الزما هم بد نبوده اما قرار شد که هم خودمان خودمان و پروژه ی زندگیمان را جدی تر بگیریم و هم بی آنکه دچار غرور کاذب و خود بزرگ بینی بی جا بشیم حد و مرزهامون را حفظ کنیم. داستان در واقع از آنجایی شروع شد که تو از من پرسیدی که آیا با آمدن آیدا و آریو باید آنها را در هفته ی آینده و زمانی که برای آریو مناسبه حتما دعوت کنیم. چنین زمانی در واقع میشه بدترین زمان برای ما و درست وسط کارها و برنامه هامون. گفتم نه ما هیچ اجباری نداریم جز برای خانواده هامون و دوستانی که می دانیم کاری از دستمون برایشان بر می آید. هر کاری که دوست داریم و البته مناسب خودمان هست را بی آنکه به دیگران و البته خودمان آسیبی بزند انجام میدهیم.
خلاصه که حرفهای خوبی بود و بخصوص تو کاملا شکل داستان را در آوردی و یادت افتاد که در جمع دوستانت با حفظ احترام اما حد و شان خودت را بیش از پیش در نظر بگیری.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر