۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

فرانکفورت



باور کردنی نیست که هنوز استارت درس خواندن را نزده ام. الان که تو من را در کرما به سمت خانه ترک کردی ساعت دقیقا یک و ۲۱ دقیقه هست و سه شنبه ای بی نظیر و هوایی عالی را در تورنتو داریم. تمام دیروز که بعد از برانچ در هی لوسی به خانه برگشتیم به گرفتن بلیط سوئد گذشت و البته کمی ورزش و کارهای خانه. بلاخره هم بلیط آمستردام را نگرفتیم و قرار شد از فرانکفورت بریم که ۱۰۰ دلار ارزانتر شد و البته خرجهای آمستردام را هم ندارد. 


البته برای خرید این بلیطهای ارزانتر باید ساکن اروپا می بودیم که تو با خاله تماس گرفتی و بهمون آدرسش را داد و در آخر هم با کریدیت اون بلیط گرفتیم و قرار شد وقتی رفتیم پولش را بهش بدیم. نکته ی جالب این شد که در فرودگاه فرانکفورت قرار شد که فرانک و شهاب را ببینیم که آنجا کار می کنند و فرانک گفت که بلیطهامون را تغییر میده که بتونیم از فرودگاه برای نها بریم بیرون. اینطوری شاید من هم بتوانم کتابی برای زبانم بگیرم و از آن مهمتر حداقل از جلوی در دانشگاه فرانکفورت و موسسه ی پژوهشی اش بگذرم تا بعد که می خواهم برای مدتی به آنجا بروم.


خلاصه که درس شد هیچ بخصوص اینکه تصمیم گرفتم مقاله ی تازه ای درباره ی ایران بنویسم و دیشب که شروعش کردم نصفه مانده تا حالا که بعد از این پست ادامه اش میدهم. عصر هم که تو میری کلاس فرانسه و من باید آلمانی بخوانم. خدا را شکر علیرغم درس نخواندن و زبان تمرین نکردن حال و روحیه ام خوبه و تو هم با اینکه دیشب را خیلی خوب نخوابیده بودی اما روی فرم آمدی.


قبل از اینکه بیایم کرما رفتیم فروشگاه بی و به اصرار تو که البته کاملا هم حق داشتی من یک جفت کفش راحتی تابستانی برای این تابستان و البته سفر اروپامون گرفتم.


اما یک نکته ی بسیار عالی که دیروز ۲۱ می اتفاق افتاد حرفهایی بود که با هم زدیم درباره ی جدی گرفتن شان و ارزش خودمون و زندگی مون در برابر دوستان و اطرفیان ایرانی اینجا. بجز آیدین و سحر که آنها هم دانشجوی دکترا هستند حالا با آمدن دوباره ی آیدا و آریو از ایران و سمیه از دبی باز هم دور و برمون از دوستانی پر خواهد شد که جهان و نگاهشان کاملا متفاوت از ماست و همواره در گذشته چنین بوده که ما خودمان را به خواسته های آنها تقلیل داده ایم که الزما هم بد نبوده اما قرار شد که هم خودمان خودمان و پروژه ی زندگیمان را جدی تر بگیریم و هم بی آنکه دچار غرور کاذب و خود بزرگ بینی بی جا بشیم حد و مرزهامون را حفظ کنیم. داستان در واقع از آنجایی شروع شد که تو از من پرسیدی که آیا با آمدن آیدا و آریو باید آنها را در هفته ی آینده و زمانی که برای آریو مناسبه حتما دعوت کنیم. چنین زمانی در واقع میشه بدترین زمان برای ما و درست وسط کارها و برنامه هامون. گفتم نه ما هیچ اجباری نداریم جز برای خانواده هامون و دوستانی که می دانیم کاری از دستمون برایشان بر می آید. هر کاری که دوست داریم و البته مناسب خودمان هست را بی آنکه به دیگران و البته خودمان آسیبی بزند انجام میدهیم.

خلاصه که حرفهای خوبی بود و بخصوص تو کاملا شکل داستان را در آوردی و یادت افتاد که در جمع دوستانت با حفظ احترام اما حد و شان خودت را بیش از پیش در نظر بگیری.
 

هیچ نظری موجود نیست: