۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

عجیب ترین روز زندگی ما- شاید



احتمالا اگر همه چیز همانطور که گفته اند و پیش بینی شده پیش برود امروز بی شک شاید عجیب ترین روز زندگی من و تو تا به این لحظه بوده. الان که دارم این نوشته را پست می کنم ساعت نزدیک ۱۲ شب هست و من و تو تازه از جشن دو نفره ای که در یکی از بهترین رستوارنهایی که تا کنون رفته ایم و تجربه کرده ایم به اسم Buca در خیابان کینگ برگشته ایم. اما مناسبت جشن همان داستان عجیب و بسیار مهم امروز بود.


صبح تو مصاحبه ی برای یک کار دو هفته ای داشتی که باید ساعت ۱۱ آنجا می بودی. قرار بود که من هم با ریک و بانا برای دیدن یکی از واحدهای این ساختمان در ساعت ۱۲ به طبقه ی ۲۶ برویم. تو ساعت ۱۱ و پنج دقیقه زنگ زدی که مصاحبه ات تمام شده و خودت را برای دیدن آپارتمان می رسانی. در واقع مصاحبه ات آنقدر کوتاه بود و آنقدر آدم در صف بودند که معلوم بود همه سر کارند. 


خلاصه آمدی و رفتیم آپارتمان را دیدیم و پسندیدیم. با اینکه چند اشکال داره اما در مجموع محاسنش به معایبش چربش داره. خلاصه که به احتمال زیاد این واحد را ریک و بانا خواهند خرید و ما هم به آنجا نقل مکان می کنیم. نکته ی مهمتر داستان این بود که تازه فهمیدیم که ریک چه برنامه ای در سر داره و در واقع با اینکه اجاره ای که خواهیم داد بطور چشمگیری از اینجا بیشتر خواهد بود اما حداقل ماهی ۵۰۰ دلار از اجاره را در حقیقت برای آینده ی خودمان پس انداز می کنیم. یعنی وام بانکی در نهایت به خودمان بر می گرده و این بسیار عالیه.


بعد از ظهر بود و ما در کرما بودیم و داشتیم درباره ی یکی از این کارهایی که شانس گرفتنش را داری حرف میزدیم و من از تو پرسیدم که اگر تمام وقت کار کنی که زمانی برای درس نخواهی داشت. بهت گفتم تنها شرط داستان اینه که من به دانشجوهای تو درس بدهم و برگه هایشان را تصحیح کنم. خلاصه قرار شد که تو یک روز از سر کاری که خواهی گرفت برای کلاس درس خودت مرخصی در هفته بگیری و من جای تو  TA کنم. داشتیم این حرفها را میزدیم که تلفنی به تو شد از طرف یکی از همین شرکتهایی که برای کار اقدام کرده بود. صاحب کار اتفاقا در ساختمان خودمان زندگی می کنه و با تو در کافه ی استارباکس نزدیک خانه قرار گذاشت و تو ساعت ۵ رفتی. نیم ساعت بعد برگشتی . داخل خانه نشده بودی که گفتی کار را گرفتی. ساعتی ۲۰ دلار (شگفت انگیز) و از آن مهمتر اینکه کار را از خانه می توانی اینترنتی انجام دهی.


باورمان نمیشود. به قول بانا وقتی که موقع ورزش دوباره دیدیمش گفت در یک روز هم خانه و هم کار گرفتی! خلاصه در راه که برای شام و جشن بیرون میرفتیم به این نتیجه رسیدیم- با پیشنهاد من- که من هم آرام آرام این کار را در کنار تو یاد بگیرم و بعدا من جای تو این کار را انجام دهم و تو کار دیگه ای در شرکتی مرتبط به زمینه هایی که برایشان آپلای کرده ای بگیری. اینطوری هم هر دو کار خواهیم کرد و وضع و اوضاع خودمان و کار مامان و بابات و اوضاع مامانم درست میشه و هم من وارد بازار کار میشوم. چون تنها کاری که من برایش رزومه ای دارم جدا از همین تدریس محدود در دانشگاه کار روزنامه هست که اینجا جز نوشتن یک ستون آن هم کجا و هر از گاهی شدنی نیست.


خلاصه که اگر همه چیز همینطور که گفته اند پیش برود امروز تا به اینجا عجیبترین و به نوعی یکی از مهمترین روزهای زندگی ما بود.


به امید خدا و رسیدن روزهای بهتر و ساختن آینده ای که استحقاقش را داریم.

هیچ نظری موجود نیست: