۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

خبر خوب از تهران



به قول رسول اعصاب مصاب ندارم. جالب اینه که هیچ مرگیم نیست. الان که دارم این پست را می نویسم تو رفته ای یکی از همین شرکتهای کلاهبردار کاریابی آن سر شهر. تو داری حسابی تلاش می کنی و به آب و آتش می زنی و من هم اینجا نشسته ام روی ماتحتم و نق میزنم.


چهارشنبه هست و ساعت نزدیک یک بعد از ظهره. هوا خیلی خوب و آفتابی و تو تا رفتی بیرون بهم زنگ زدی که بیا بیرون و کمی هوا بخور اما اتلاف وقت با اینترنت حسابی تنبلم کرده و مانده ام خانه. اما بعد از این نوشته حتما میرم بیرون.


دیشب خیلی بد خوابیدم و احتمالا یکی از دلایل این کسلی هم همینه. از دیروز بگم که برخلاف برنامه هایم که می خواستم حسابی این چند روز را با آلمانی خواندن کمی جبران مافات کنم در یک هوای ابری-بارانی اما بسیار دل انگیز با هم رفتیم برای صبحانه کرما و از آنجا پیاده رفتیم ایتون سنتر تا برای کادوی تولد تو آی پاد برایت بگیرم. از قبل می خواستم برایت آی پادت را که در ماشین رختشویی از دست داده بودی جایگزین کنم اما تصمیمش دیروز با حرفهای بسیار زیبا و اثربخشی که در کافه زدیم ناگهانی شد. قرار نبود سر از آنجا در بیاریم اما رفتیم و در این بی پولی محض همین چند دلاری هم که در کردیت داریم را با خرید یک ضبط صوت دادیم رفت. اما به هر حال مدتها بود که می خواستیم یک سیستم کوچک صوتی برای خودمان در خانه بگیریم که مورد خوبی دیدیم و گرفتیم.


از آنجا آمدیم خانه و تو رفتی کلاس فرانسه و من هم بجای زبان خواندن تنبلی پیشه کردم تا امروز. اما امروز صبح از تهران یک خبر بسیار خوشحال کننده رسید که اشک را سر صبح در چشمهای تو جمع کرد. خدا را شکر پرونده بابات با آستان قدس بخیر انجامید و دادگاه حق را به بابات داده. با اینکه خیلی بعیده که حالا حالاها آنها کاری کنند اما همین که بخصوص خیال خودش و مامانت راحت شد بزرگترین خبر خوش این ایام می تونست باشه. بهت گفتم به بابات بگو تو را به جان هر کسی که دوست داری بی خیال این آدمها و این جور جاها بشو که جز ناراحتی و گرفتاری هیچی عاید هیچ کس نمیشه.

باید شروع به تغییر کنم هر چه سریعتر. امروز تو دقیقا بهم ثابت کردی که به شدت عصبی و در درون فشرده هستم. داشتم اصلاح می کردم و خودم را خشک می کردم که تو که داشتی کارهایت را می کردی تا بری برای مصاحبه نگاهم کردی و گفتی چقدر سریع و خشن کار می کنی و مدتی است که اینگونه شده ای. راست می گویی. باید کاری کنم وگرنه کار دست خودم و زندگی مون میدم. از بس که بی خود خودم را بابت مسایلی که واقعا هم کاری از دستم برای حل کردنشان نمیاد درگیر می کنم. امیرحسین نمونه اش. هی چی بهش تکست میزنم که از کارش چه خبر تنها جوابی که میده- بعد از ده بار- اینه: تو چطوری چه خبر؟ مامانم یک داستان دیگه و ...

اما از همه مهمتر بی عملی و بی انگیزه گی خودم هست که با کار نکردن دارم به قول نرودا خواهم مرد.
 

هیچ نظری موجود نیست: