۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

آنجا زمان ایستاد در آغوش هم



تازه از کاستکو برگشته ایم. خیلی خریدی نکردیم هم به دلیل کمبود منابع مالی و هم به دلیل صرفه جویی. دیروز بعد از اینکه از در خانه راه افتادیم به سمت بلو مانتین به دلیل اشتباه جی پی اس که مسیر ۲۰۰ کیلومتری را نزدیک ۵۰۰ کیلومتر تخمین میزد -و بعدا بلاخره اشکال کار را فهمیدیم که از ستیکنگ و تنظیمش بود- تصمیم گرفتیم بریم یک جای نزدیکتر اما خیلی مطمئن نبودیم کجا. هنوز بنزین نزده بودیم که مرجان زنگ زد که در خانه است و آمده چک بهمون بده. خلاصه که قرار شد از اون قرض کنیم تا بتوانیم هم برای مامانم کمکی بفرستیم و هم احتمالا دست خودمان را در طول تابستان باز بگذاریم. 


برگشتیم در خانه و کمی با مرجان حرف زدیم و خلاصه تا زدیم به راه شده بود نزدیک ظهر. اولش قرار شد بریم شهری به اسم بری که تو از چند نفری درباره اش شنیده بودی. وقتی رسیدیم متوجه شدیم احتمالا برای کسانی که آنجا ویلا دارند جالب است و نه برای ما که برای چند ساعتی آمده ایم. خلاصه گفتم بیا بریم جای دیگه و سر از ماسکوکا در آوردیم که تو ماهها بود درباره اش می گفتی. 

یک جاده ی باران زده و بسیار بسیار زیبا در یک سکوت رویایی کنار دریاچه و تپه های پر از درخت تنها صدای پرندگان و قطرات باران روی آب و خلاصه به اندازه ای رویایی بود که هر دو برای لحظه ای وقتی همدیگر را کنار آب و زیر نم باران در آغوش کشیدیم متوجه شدیم که زمان برای همیشه ایستاد. ما در آن زمان و در چنین مکانی جاودانه شدیم.

کمی دور و بر را با ماشین در دل راههای جنگلی با ماشین گشتیم و سمت دیگری از دریاچه و کنار انبوهی از درخت سر از یک رستوران حسابی در آوردیم و خلاصه نهاری خوردیم و زدیم به راه و برگشتیم سمت تورنتو. خیلی به هر دومون خوش گذشته بود. بعد از چند ساعت رانندگی با اینکه وقتی رسیده بودیم شهر خیلی خسته بودیم اما انرژی درونی زیادی داشتیم و خلاصه چون از نزدیک خانه ی مازیار و نسیم رد می شدیم به اصرار من بهشون زنگ زدیم و رفتیم در خانه شان و چهار نفری رفتیم شام یک شعبه ی دیگه از مرکاتو- همان شعبه ی بی که تو دوست داری- البته خیلی خلوت بود اما دو تا پیتزا گرفتیم و گپ زدیم و آخر شب بعد از اینکه رساندیمشون خانه و برگشتیم خانه شده بود نزدیک ۱۲ و دیگه نفهمیدیم چطور خوابمان برد.

امروز صبح هم با ریک و بانا قرار داشتیم برای صبحانه بریم بیرون. تو بهم گفتی که اینها صبحانه هم غذای چینی می خوردند اما تا من خانه را جارو کردم و دوش گرفتم دیگه فرصت نکردیم صبحانه بخوریم و تنها برای یک چای با انها بیرون بریم. خلاصه تو با گفتن اینکه نمی توانی چنین صبحانه ای را بابت معده درد صبح بخوری سر از کرما در آوردیم. جایی که برای ریک نودل داشت و برای بانا ساندویچ پنیر و قارچ و برای ما قهوه و چای. دو ساعتی نشستیم و ریک از مجموعه مقالاتش که قصد داره به کمک ما تبدیل با کتاب کنه حرف زد که مقالات جالب و متفاوتی به نظرم می رسیدند. در واقع پروپوزالش را برای ما آورده بود که بخوانیم و بهش فید بک بدیم.


از آنجا ما رفتیم بانک و متوجه شدیم که برای نقد کردن چک مرجان ده روزی زمان لازمه و قرار شد فردا بریم بانک دیگه ای که چک مال آنجاست و احتمالا زمان کمتری میبرد و آنجا چک را بخوابانیم. برگشتیم خانه و با ماشین رفتیم اول برای تو تارت پرتغالی از مغازه ای که دفعه ی قبل برای اولین بار رفتیم و کیفیتش خیلی خوب بود گرفتیم و قرار بود برای آماندا- دختری که ماشین را ازش کرایه کرده ایم- هم بگیریم و بعدش هم رفتیم کاستکو. 

الان ساعت ۵ و نیم بعد از ظهر هست و منتظر تلفن فرشید هستیم تا ببینیم شب کجا دور هم برای تولد تو چهار نفری جمع شویم. از کاستکو یک کیک کوچک گرفته ایم و باید شمع هم بگیریم. خلاصه که امشب کیک هم فوت می کنی تا به سلامتی وارد ۳۳ سالگی شوی.

راستی بانا و ریک هم بهت یکی از رمانهای فاکنر را دادند که از قرار در چنین سنی نوشته است. خب! خدا را شکر با اینکه واقعا در حسابهایمان پولی نداریم اما مثل همیشه همین اندک برکت داشته و خلاصه که خوب جلو رفت این چند روز به مناسبت تولد تو عزیز دل من.

تولدت مبارک باشد عشق یک یه دونه ی من.

سلامتی، آرامش، خنده و خوشی، موفقیت و سعادت جسم و جان برایت آرزو می کنم. دهه ها عشق و زیبایی در کنار تو با یکدیگر و همراه هم بزرگترین آروزی من است. ای عزیزترین که روز تولدت روز مادر است.

مبارکمون باشد این همه زیبایی و قدردان و هوشیار باشم و باشیم در کنار هم. تولد تو تولد همیشگی من است. دوستت دارم جاوادانه بهترین و زیباترینم، نازنینم.
 

هیچ نظری موجود نیست: