۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

به سادگی



قبل از اینکه بریم بخوابیم گفتم امروز را بنویسم و بعد بریم بخوابیم. آخر شب هست و من دارم با مادر حرف میزنم که میگه دیگه خسته شده از همه چیز و همه کس و از بی کسی و از درد پهلو و ... بیشتر از هر چیزی بابت اینکه خاله آذر دوباره رفته عربستان ناراحت هست.


امروز رفتیم ایتون سنتر تا هم رو تختی بخریم و هم یک صندل تابستانی برای تو. از آنجا من رفتم بی ام وی و بعد از اینکه نان و میوه گرفتم برگشتم خانه که تو داشتی نهار درست می کردی. بعد از نهار که البته شده بود ساعت ۵ عصر با بانا و ریک رفتیم یکی از واحدهای طبقه ی ۱۹ را دیدیم که خیلی مناسب ما نبود. هم کوچک بود و هم گران. میشل *ایجنت* بانا و ریک که دنبال کار آنهاست گفت که یکی دوتا مورد دیگه هم در هفته ی آینده در همین ساختمان آماده میشه که باید بریم برای دیدنشان.


امشب با هم فیلمی به اسم City of your final destination که دیدیم دیگه- خیلی بد نبود اما به قول معروف مالی هم نبود بخصوص که قهرمان مرد داستان که مثلا یک مرد ایرانی بود اسمش عمر بود که به قول تو خیلی جالبه که وقتی یک رمان نویسی قراره داستان و رمانی بنویسه دیگه باید یک حداقل تحقیقی کرده باشه.


فردا تو قراره بری دانشگاه برای جلسه با برندا و یکی دوتا کار دیگه من هم کلاس آلمانی دارم و به سلامتی استارت درس خواندن را اگر ابر و باد و مه و خورشید و فلک اجازه بدهند و همراهی کنند بزنم.


امروز با مهناز که حرف میزدی خیلی ناراحت شدیم. متوجه شده که خواهر بزرگش سرطان سینه گرفته و به قول تو وقتی آدم دور هست هم هزاربار بیشتر دل نگرانه. با تهران هم حرف زدیم و خدا را شکر بابت و مامان بزرگت خوب بودند. مامانت هنوز دبی هست و دیروز که تلفنی طولانی باهاش داشتی بهت گفته بود که اوضاع مالی بابا خیلی خیلی خرابه طوری که دیگه بابت بدهی ها نمی تونه بره دبی. امیدواریم که اوضاع مملکت و به طبعش همگی بهتر بشه و کمی هم روی خوش ببینند مردم.


راستی از دیروز هم بگم که با اینکه مرجان زحمت کشیده بود و آمده بود کارمون هنوز درست نشده و دوباره تو آپلیکیشن گذاشتی با تضمین مرجان. بعد از بانک بردیمشون کرما تا هم بهشون قهوه و شیرینی بدیم و هم کمی گپ بزنیم. حدود ساعت ۵ و ۶ بود که برگشتیم خانه، من مقاله ام را که مگان با کلی تعریف و تمجید برایم فرستاده بود درست کردم و ایمیلش کردم لندن و تو پاستایی درست کردی و شرابی باز کردیم و دو تایی نشستیم با هم فیلمی دیدیم به اسم The way back که بیشتر از خود فیلم از داستانی که براساس آن فیلم ساخته شده بود خوشمان آمد. داستان چند زندانی که از سیبری فرار می کنند و بیش از ۴ هزار مایل پیاده تا هندوستان راه می روند و البته همگی هم موفق نمیشوند که زنده بمانند. یکی این فیلم بود و یکی هم مصاحبه ی کوتاهی که یکی از شبکه های آسیایی با کارلوس کیروش کرده بود که راجع به تیم ملی فوتبال ایران به عنوان سر مربی حرف میزد. نکته ای گفت که جالب بود. اینکه تنها در صورتی موفقی که به خودت دروغ نگویی. در صورتی که وقتی هر روز بیدار میشوی بخواهی که از دیروز بهتر باشی و بیشتر تاثیر بگذاری و بهتر کار کنی. تنها در این صورت استحقاق بهترین شدن را داری و می توانی که بشوی.

آخرین نکته اینکه امشب در جایی از فیلمی که می دیدیم گفتی که خیلی دوست داری که بتوانی بعضی از روزها و لحظاتمان را فیلم برداری کنی تا بعدا مثلا بدانیم که چه چیزهایی می گفتیم و چه جزییاتی در روزهایمان داشته ایم. البته این بلاگ نتوانسته دقیقا چنین کند و اکثر اوقات فکر می کنم که بیشتر به عنوان خاطرات تک نفره تنها بعضی از افکار و چرندیات را ثبت می کنم. اما باید بیشتر روی همین زاویه ای که تو تاکید کرده ای کار کنم تا بعدا بتوانیم بیشتر لذت ببریم.
 
 

هیچ نظری موجود نیست: