۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

دعوت برای نوشتن فصلی در کتاب



یکشنبه عصر هست و تو داری کیک هویج برای هفته درست می کنی. تازه از بیرون برگشته ایم. تخته ی آشپزخانه که هفته ی پیش خریده بودیم شکاف خورد و بردیم پسش دادیم. البته داستان امروز داستان دیگه هست. صبح  مطابق معمول یکشنبه ها در حال تمیز کردن خانه بودیم که تو ایمیل هایت را نگاهی کردی و بهم گفتی که از دانشگاه ساندیگو ایمیلی برایت آمده و از تو برای نوشتن یک فصل در کتابی که سال آینده چاپ خواهد شد دعوت کرده اند. خلاصه که بر اساس آن بوک چپتر قبلی خیلی از کارت خوششان آمده و می خواهند که کاری برایشان بفرستی.


تو هم گفتی که باید این یکی را با هم بنویسیم تا رزومه ی آکادمیک من هم بهتر بشه. این یعنی آخر اتفاق برای دو تا دانشجوی دکترا. این یعنی اینکه اگر کمی درست کار کنیم و درس بخوانیم آینده ی روشنی پیش رو داریم. اگرخودمان را به درست و به واقع باور کنیم.

خلاصه که به قول تو گفتی که این هفته ی ماست و من می خواهم بگویم سال و دهه ی ما- به امید خدا.

بعد از اینکه کلی کیف این داستان را کردیم و کلی حرف زدیم صحبت از کار تو شد- کاری که قرار گذاشته ایم اگر ادامه پیدا کرد بعدا من دنبالش کنم تا تو کار دفتری مناسب و مربوط پیدا کنی و من هم علاوه بر کمک به تو آرام آرام وارد بازار کار شوم- و اینکه طرف دو روزی هست که پیغام تو را جواب نداده و اینکه بهش گفته بودی که حتما باید فرم T4 داشته باشی و همه چیز باید درست باشه شاید صاحب کار را پشیمان کرده باشه. کمی نگران این داستان بودیم که بهت گفتم دوباره زنگ بزن و پیغام بگذار که فردا هم مصاحبه ی کاری داری و باید بدانی که این کار را گرفته ای یا نه.

البته واقعا هم فردا مصاحبه ی کاری داری و ضمنا می خواهی همچنان دنبال کار باشی. کمتر از یک ساعت طرف زنگ زد و گفت همه چیز درسته و از فردا باید برای کار آماده بشی. با خیال راحت رفتیم بیرون و علاوه بر اینکه تخته را عوض کردیم نهاری هم در رستوارن-بار *دوک یورک* خوردیم و برگشتیم خانه.

خلاصه که همانطور که تو گفتی و امیدوارم من این ایام این سالها و روزها و خلاصه این دوره ی ماست. تنها به شرط اینکه باورش کنیم و کار کنیم.
 

هیچ نظری موجود نیست: