۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

حجم بالای کار و اخراج اطرافیان


ساعت ۶ صبح هست و من که مدتی است دوباره نمی توانم درست و راحت بخوابم حمام کرده و آماده نشسته ام پشت لپ تابم و قبل از اینکه بخواهم صبحانه را درست کنم و یا شروع به کار، گفتم که چیزکی اینجا به یادگار بگذارم.

دیروز کمی درسم را جلو بردم و آرام آرام شرایط درسی و نوشتاریم بهتر خواهد شد. مشکل البته شروع کار تابستانی در دانشگاه است که اتفاقا امروز جلسه ی اول هماهنگی و آشنایی با مرکز آموزش داریم و تا جایی که گفته اند از سه شنبه تا پنج شنبه روزی ۷ ساعت کار برای این سه ماه تعریف شده. خوشبختانه با بردن این اسکالرشیپ از تابستان بعدی دیگه بیگاری کار و تدریس تابستانی را نخواهم داشت و با اینکه این تابستان هم کلی کار و درس عقب افتاده دارم اما به هر حال نیازمند درآمدش هم هستیم.

دیروز بعد از ساعت ۷ بود که برگشتی خانه. کلا از وقتی روزها طولانی تر شده و هوا روشن می ماند انگار بطور طبیعی ساعت کار تو هم بالاتر رفته و تام که دیرتر میاد دیرتر هم میره و تو هم می مانی تا آقا همه ی کارهایش روی روال باشه. اما دیروز وقتی آمدی برای اولین بار از شدت ناراحتی لباس عوض نکرده نشستی روی مبل و در حین حرف زدن اشکهایت هم می ریخت. گفتی که هم طرف حق داره و هم من بیش از توان یک نفر کار می کنم. گفتی که تام گفته که تو خیلی حرف و بیزنس من را درک نمی کنی به دلیل اینکه درست آموزش ندیدی. گفته که منشی نمی خواهد دستیار می خواهد که بجایش فکر کند و خیلی از تصمیم ها را بگیرد. از آن طرف بطور تو هم طبیعی بعد از یک ماه کار جرات و اعتماد به نفس پاسخگویی و تصمیم گیری مستقیم را به شکل مستقل نداری. خلاصه که وضعیت خوبی نیست. با هم حرف زدیم و از اینکه بعد از این همه کار- که واقعا حجم وحشتناکی داره مثلا روزانه نزدیک ۸۰۰ به  ایمیل را خواندن و جواب دادن که یکی از دهها کاری است که باید بکنی- هر روز مشکلات و مسایل ریز و درشتی باعث غرولند کردن طرف میشه و خستگی را به تن آدم باقی می گذارد گفتی و من بعد از اینکه حرفهایت را زدی بهت گفتم که یادت باشه این کار اولویت زندگی و اصل ما نیست. خودت هم البته کاملا قبول داری اما به هر حال داری این چنین زحمت می کشی و طبیعی است که انتظار دیگری داشته باشی.

از یک طرف تام بی راه نمیگه و از طرف دیگه تو. خلاصه قرار شد در درجه ی اول فکرهایت را بکنی. اگر می خواهی این کار را ادامه دهی باید به لحاظ ذهنی و روحی فضای بیشتری بهش بدهی- کاری که نه تو دوست داری بکنی و نه من اما فعا چاره ای نیست- گفتی که دوست نداری مثل لیز خودت را غرق در این کار کنی و مثلا با تام تمام جلسه ها را بروی اما اگر تصمیم به ادامه داری باید بروی. گفتم شده روزنامه ها و مجلاتی که مشتی هر روز می خواند را آخر وقت ورقی بزنی و ازش بابت منطق تصمیمات کاریش سئوال کنی و البته کاری که پیشاپیش شروع کردی را جدیتر ادامه دهی یعنی خواندن و آشنایی بیشتر با اصطلاحات و واژههای فنی این کار. خلاصه که قرار شد باهاش صحبت کنی و بگویی که تا سپتامبر به خودت و این کار وقت می دهی تا ببینی آن وقت از پیشرفت و تسلطی که پیدا کرده ای راضی هستی و هستید یا نه. بعد هم قرار شد زمان بیشتری را بابت نیم نگاهی به کارهای دیگر بگذاری و خودت را محدود به این گزینه نکنی.

آخر شب بود که نسیم زنگ زد و گفت که اخراج شده. مسلما خیلی ناراحت بود و نگرانیش هم قابل فهم هست. خانه ی بزرگ سه اتاق خوابه ای گرفته اند که باید از پس وامش بر بیایند و بعید می دانم کار آموزش مازیار چنین درآمدی را داشته باشه. البته بهش گفتی که باید یک پکیج خوب ازشون بگیری و یادش دادی که امروز برود و چه بگوید. بعد از لورل و مرجان که هر دو البته پکیج های ۶ ماهه گرفته اند و فعلا از شرایطی که دارند راضی هستند نوبت نسیم بود که ظرف کمتر از دو هفته خبر اخراجش را بشنویم. به نظر میاد که اوضاع خیلی هم مناسب نیست.

امروز جلسه ی معارفه ی کار تابستانی را بعد از ظهر در دانشگاه دارم و عصر هم که کلاس آلمانی که نخواهم رفت. شب هم با بچه های گروه قراره در یک بار جمع شویم و کمی گپ بزنیم. تو هم از مسیر کار میای آنجا. این داستان امروز و فردا هم باید کار روی آدورنو را ادامه دهم و عصر دوباره بروم تا نزدیکی دانشگاه تا ماشین بگیرم برای آخر هفته که به سلامتی بابت تولد تو قراره یک شب بریم *نایاگرا کنار آب* امیدوارم که بتوانیم کمی استراحت کنیم. این چند وقت خصوصا این یک هفته ی گذشته که خبر بمباردیر را گرفته ام برخلاف انتظار خیلی فشرده و منقبض بودیم. کلی کار و گرفتاری و البته مریضی هم چاشنی اش بود.

دیشب به سلامتی با دستهای قشنگ تو ایمیل قبولی آفر اسکالرشیپم را فرستادیم و امروز باید دنبال کارهای آن هم در دانشگاه بروم. موقع خواب از تو پرسیدم بین این جوایزی که در ایران و استرالیا و اینجا گرفتم کدام به نظرت از همه تاثیرگذارتر و مهمتره که بی فوت وقت گفتی این. و جالب اینکه گفتی حتی این برایت عزیزتر هم هست چون کاری باور نکردنی صورت گرفته و شانی غیرقابل تصور به عنوان دانشجوی خارجی و تازه وارد به ما اینجا داده. جالب بود. البته برای من هم هنوز باور اینکه چنین اتفاقی افتاده سخته اما به هر حال جایزه ی ایران را هم خیلی مهم و تاثیرگذار می دانم با اینکه خودم خواستم ازش استفاده ای نکنم.
 

هیچ نظری موجود نیست: