۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

تن ندادن به دیده شدن


برنامه ی دیروزمون این بود که ماشین بگیریم و بریم دنبال خرید پرده برای خانه که از شدت نور آفتاب عصرها خیلی اذیت میشیم. البته پرده ی آفیسی داره اما خوب از این مدل بعد از چهار سال در سیدنی و نزدیک به سه سال در اینجا داشتن خسته شدیم ضمن اینکه روح و رنگ خانه را هم نداره. اول به اصرار من رفتیم کلینیک تا تو که سرفه هایت شدیدتر شده را دکتر معاینه کنه. اما بلاخره با پافشاری تو بعد از کمی نشستن در نوبت دکتر پاشدیم و رفتیم دنبال کرایه ی ماشین و کارهامون.

رفتیم پی یر وان و برای اتاق پرده گرفتیم اما از سه تکه ای که می خواستیم تنها دو تکه داشت. آدرس شعبه ی دیگه شون را داد و رفتیم تا آنجا. اکثرا تو رانندگی می کردی چون ماشینی که گرفته ایم فولکس قورباغه ای سال هست و با اینکه خیلی باحاله اما برای من خیلی راحت نیست. خلاصه رفتیم آنجا و بعد از اینکه خواستیم پرده برای سالن بگیریم داستان به شکل برعکس تکرار شد. اینجا دو تکه داشت و برای گرفتن تکه ی سوم باید برمی گشتیم همان شعبه ی اول. در راه مامانم زنگ زد و کلی بابت هدیه ای که برای روز مادر برایش سفارش داده بودیم و رسیده یود دستش تشکر کرد و خوشحال بود. یک عطر از میسیس برایش اینترنتی فرستادیم با کارتی که تبریک روز مادر را می گفت.

بعد از خرید پرده ها رفتیم تا چوب پرده و وسایلش را بگیریم و در هوم دیپو بودیم که بهمون گفتند دیگر آن مدلی که ما لازم داریم و در خانه ی مرجان دیده بودیم که از اینجا گرفته بود را ندارند. به مرجان زنگ زدیم که گفت اتفاقا همان اطراف است و میاد تا هم ما را ببیند و هم کمکمان کند. آمد و وقتی دیدیم این شعبه آن گیره و بست را نداره که بشه چوب پرده را به سقف زد رفتیم آن سر شهر که شعبه ی دیگه ی هوم دیپو بود. وقتی مرجان آمد گفت که امروز خیلی بی حوصله بوده و کامران را فرستاده پیش فرشید و داشت توی خیابانها می چرخید. تو که بهش گفتی فامیلتون چنین اسکالرشیپی را برنده شده آنقدر خوشحال شد که نگو و اصرار کرد بریم جایی بشینیم و قهوه ای بخوریم و حرف بزنیم. من و تو که کار بخصوصی نداشتیم. با اینکه خسته شده بودیم از صبح دایم از این طرف شهر به آن طرف اما فکر کردیم که حالا که مرجان نیاز داره کمی سرش گرم باشه بریم و با هم جایی بشینیم. خلاصه رفتیم یکی از کافه های نزدیک خانه ی خودش که محله ی شلوغ و حسابی و البته تفریحی بود. دو ساعتی نشستیم تا حدود ۹ و نیم شب و من از داستان بمباردیر برایش گفتم و اون هم واقعا خوشحال بود و شد و مرجان هم از داستان اینکه بلاخره بعد از مدتی کش و قوس از کار اخراج شده اما پکیج خوبی گرفته مبنی برا ۵ ماه حقوق کامل و بعد هم یک سال حقوق نصف که گفت خیلی خوبه چون می تونه اگر خواست بیمه ی بیکاری هم بگیره اما هم از محیط و هم از خود کارش خسته شده بوده و گفت دیگه بعد از این همه سال توان کار روی بیماران رو به مرگ سرطانی که هیچ امیدی به زنده ماندن ندارند را نداشته و اتفاقا با این پکیج تصمیم گرفته که بشینه و درس بخوانه برای امتحان پزشکی اینجا تا مدارک ایرانش را به روز کنه. خلاصه گفت که در مورد کارش خیلی خوشحاله و به نظر هم اینطور می آمد.

خلاصه که این داستان دیروز. تا رسیدیم خانه ساعت نزدیک ۱۰ شب بود و کلی خسته بودیم. هر دو حسابی همچنان سرماخوردگی و بی حالی را داریم. امروز قراره مازیار و نسیم را به برانچ مهمان کنم چون دوست داشتم به آنها که به نظر من و تو زوج نزدیک به ما هستند این سور را بدهم. خصوصا که می دانم چقدر مازیار و نسیم هم ما را دوست دارند و اتفاقا بنا به روحیه ی نسیم و کار مازیار شاید با صدها ایرانی در این شهر رفت و آمد دارند اما مازیار همواره اصرار داره که تنها با ما برنامه دیدار و بیرون از شهر رفتن را داشته باشه. البته من هم از مصاحبت با مازیار لذت می برم چون همیشه از موسیقی و دانستن چارچوبهای ارکستر و آشنایی بیشتر با دوره های موسیقی کلاسیک و آهنگسازانش لذت می برم. بعد هم که قراره تو و مرجان بروید دنبال پیدا کردن یکی از چوب پرده ها و عصر هم اگر که همه چیز درست شد کسی که قراره بیاد چوب پرده ها را نصب کنه بیاد و کارش را بکنه.

از فردا هم باید بکوب و واقعا بکوب بشینم پای تزم و اتفاقا باید سر هم بندیش کنم چون تازه خبردار شدم که از هفته ی بعد باید بابت کار تابستانی در دانشگاه برم مرکز آموزش زبان انگلیسی برای دانشجویان خارجی و این تابستان آنجا کار کنم تا حقوق تابستانی ام را بگیرم. خلاصه که کلا وقتم خیلی تنگه و به همین دلیل تصمیم گرفتم MRP  را سخت نگیرم و کش ندهم. امیدوارم که مشکلی هم پیش نیاد.

نکته ی آخر اینکه دیشب مرجان حرفی را زد که رسول دو روز پیش زد و خودم هم می دانم که درسته و در واقع آگاهانه اینگونه رفتار می کنم. رسول گفت دلیل موفقیت تو-تا اینجا البته- این هست که تن به دیده شدن در این سطح نمیدهی. ایران را مثال میزد و اینکه چگونه وقتی جایزه ی سال را گرفتم مصاحبه نکردم و حتی مصاحبه ای که در نشریه ی خودمان هم به اصرار صدیقی و قندی شده بود را سر به نیست کردم تاچاپ نشود. چند مثال دیگه هم داشت و البته چیزهایی که اون نمی داند و خودم در سالهای قبل تر از آن دوره ازشون خبر دارم. مثل رد اصرار مرحوم سمندریان برای بازی و اینکه گفتم من تنها آمده ام تا با این حوزه همسایگی کنم و در واقع کارگردانی را یاد بگیرم با اینکه می دانستم از پس کار بازی حداقل در آن سطح بر می آیم و می توان کار مناسبی ارایه دهم. نمونه های دیگر هم بود و هست. خلاصه رسول می گفت اگر بتوانی واقعا کار کنی و درست کار کنی و اگر همچنان هوش و حواست باشد که تن به دیده شدن در چنین سطح اولیه و ابتدایی ندهی- مثل زمانی که دعوت شدم تا در دانشگاه تورنتو میزگرد و سخنرانی بگذرام و رد کردم- خلاصه که اگر درست ادامه دهی و اجازه ندهی که مخاطب سطحت را نازل کند بعدا هماجایی و توسط همان کسانی که می خواهی دیده میشوی. می گفت تو می خواهی و می توانی توسط خواص دیده شوی و میشوی. البته اگر که کار کنم. و این شرطی است که تا این لحظه عملی نشده و با تنبلی ازش در رفته ام. اما باید کار کنم. باید! مرجان هم از اکهارت مثال می آورد و می گفت که تو هیچ نگو اما به ما بگو چون برای ما افتخاره!

واقعا احساس می کنم مسئولیتم سنگین شده و به قول جودیت حالا خیلی چشمها در دانشگاه نگاهم می کنه. باید کار کنم. بايد!
      

هیچ نظری موجود نیست: