۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

انتظاری نیست


باز هم هر دو مریض شده ایم. من سرماخوردگی و حساسیت فصلی و تو هم که از دو هفته ی پیش سرماخوردگی داشتی. دیروز با اینکه صبح ساعت ۸ سرکار بودی اما تا ۸ شب نتونستی کارهایت را تمام کنی و برگردی خانه. وقتی رسیدی از آن سردرد های شدید داشتی و همین باعث شد بعد از خوردن چندتا مسکن ساعت ۹ بخوابی. یک ساعتی سر و گردنت را ماساژ دادم و کمی بهتر شد اما به هر حال با درد خوابیدی. خودم هم که بهت نگفته بودم حال ندارم تا حدود ‍۱۲ شب بیدار بودم و بعد هم که آمدم توی تخت تا صبح نزدیک به بیست مرتبه بیدار شدم. خلاصه الان گلو درد و ترشح سر و مغز و بی خوابی و بی حالی و البته رفتن به کتابخانه همه و همه برنامه های امروزم هست. جالب اینکه از وقتی رفتی سر این کار برنامه ی تغذیه و غذامون هم کاملا بهم ریخته و اکثر روزها غذاهای بی خاصیت می خوریم. خلاصه که از نظر سلامتی نمره مون خیلی خرابه.

دیروز با اینکه اولش نشستن در کتابخانه بعد از مدتها و مدتها برایم سخت بود اما کمی تحمل کردم و از پنج شش ساعتی نشستم و کمی درس خواندم. بعدش هم رفتم کرما و مقاله ام را آنجا ادامه دادم و وقتی برگشتم خانه از آنجایی که می دانستم کلاس آلمانی برو نیستم و از آنجایی که امسال کلا بهار نداشتیم و از زمستان سرد یک دفعه با تابستان داغ مواجه شدیم گفتم بشینم و این توری های پنجرها را قالب گیری و درست کنم. در حال کار بودم که مامانم زنگ زد و گفت که خاله آذر و شوهرش رفته اند فرودگاه که به ایران بروند برای حدود دو ماه. اتفاقا یکشنبه که بهش زنگ زدم دوباره با توپ پر که من دو هفته ی پیش بهت زنگ زدم و پیغام گذاشتم شروع کرد و گفتم که هفته ی قبل بود و واقعا درگیر بودیم. به هر حال به قول معروف دیل کردن با آنها هم خیلی سخته. وقتی بهش راجع به اینکه آن اسکالرشیپی که منتظرش بودم را گرفتم- فقط به این دلیل گفتم که بعدا از مادر و مامان چیزی نشنوند و دوباره داستان بشه چون متاسفانه تهمورث دایم موش دوانی می کنه و حرص مادر و مامان را با حرفهای صد من یک غازش درمیاره- خلاصه وقتی بهش گفتم واکنشی نداد و گفت خب!

مامان هم دیروز از بابک گفت و فکر کنم که بهش زنگ زده بوده که به این بهانه یک زنگی به برادر بزرگترت بزن و اون هم طبق معمول همیشه با داستان سرایی و بهانه آوردن گفته که اگر فلانی دوست داشته باشه خودش زنگ میزنه من قبلا بهش گفتم که با هم در تماس باشیم. گفتم که من اساسا از کسی انتظاری ندارم اما به هر حال همانطور که خودش بهتون گفته معلومه که از داستان عید آن سال و پرت و پلا گویی مهدیس و بعد هم خود بابک همچنان دل شکسته و ناراحتم. به هر حال گفتم که خودتان را ناراحت نکنید. فرصت پیش میاد همانطور که تاکنون چند باری پیش آمده و طرف به روی خودش نیاورده. از داستان گلدن کی و بعد مدال دانشگاه سیدنی بگیرید تا الان و خیلی چیزهای دیگه. ضمن اینکه من کلا جز برای خوشحالی مامان و مادر که می دانم تنها هستند و این چیزها خیلی دلشان را شاد می کنه به کسی چیز بخصوصی نگفته و نمیگم چون دلیلی هم نداره. مردم هزار موفقیت و شکست تجربه می کنند و این خصلت زندگی این دوره است.

اما به هر حال از اینکه مثل همیشه داستانهایی مانند جایزه هایی که قبلا در ایران و استرالیا گرفتم و نه کسی را خبری کردم و نه انتظاری خصوصا از خانواده ام داشتم این هم که به نظرم یکی از بزرگترین - و شاید بزرگترین تا به اینجا- دستاوردهای زندگی تحصیلی ام هست بیش از هر چیز قراره که کمکی به مسیری باشه که در ذهن و خیالمون برای آینده ی فکری و انسانی و تحصیلی خودمان ترسیم کرده ایم و نه چیز دیگر.
 

هیچ نظری موجود نیست: