۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

اولین در تاریخ گروه


بعد از دو شب نخوابیدن بلاخره دیشب را بهتر خوابیدیم. تو که هنوز خیلی سرفه می کنی و من هم همچنان سرماخوردگی را با خودم بعد از دو هفته دارم. دیروز صبح بعد از اینکه با هم از در رفتیم بیرون تو رفتی سر کار و من هم با اشر در خانه اش قرار داشتم. اول یک لحظه دم در ایستاد و گفت فرمی چیزی باید امضاء کنم و وقتی که دید می خواهم کمی حرف بزنم گفت بشینیم بیرون تا خودش هم سیگاری بکشه. بهش گفته بودم چند دقیقه باهاش کار دارم اما بیش از ۴۰ دقیقه ای حرفهایمان طول کشید. گفت اصلا تاکنون اسم این اسکالرشیپ را نشنیده بوده و وقتی نامه را دید بعد از اینکه کلی خوشحال شد- البته هرگز خیلی احساسات بروز نمیده- گفت که تاکنون هیچ یک از شاگردهایش چنین حدی از اسکالرشیپ را در طول ۳۰ سالی که داره درس میده نگرفته اند. خوشحال شد، خیلی و به معنای واقعی کلمه. با خنده گفت بلاخره رسید زمانی که ما- من و تو- می توانیم چیزی بخوریم. بهش گفتم که با توجه به کار تمام وقت و سنگینی که تو می کنی از نظر مالی در حال حاضر خیلی وضعیت بهتری از دو سال گذشته خصوصا در تابستان داریم اما حمایت از خانوادههامون حالا خیلی راحتتر خواهد بود. خلاصه کلی ازش تشکر کردم و گفت بس کن که شرمنده شدم. به هر حال قبول کرده بود که نمره ی مقاله ی لویناس را پیشاپیش برایم رد کنه تا بعد من مقاله را بهش برسانم. جدا از این دو نمره ی برگه های آدورنو را بدون این مسخره بازیهایی که هست بهم +A داد و گفت از نظر من مقاله ات خیلی از دانشجوی سال سه دکتری هم بالاتره ضمن آنکه آن موقع من سال دو فوق بودم. کمی هم از درس و برنامه ی تدریسش در سال آینده حرف شد و وقتی بهش گفتم می تواند از بودجه ی گروه ما برای تدریس مکتب فرانکفورت در دو سال آینده استفاده کنه- بابت اینکه اساسا چیزی در این مورد نمی دانست- خیلی خیلی خوشحال شد و گفت عالی شد که بهم گفتی و باید بهش فکر کنم و با JJ -که اتفاقا شاگرد خودش بوده- موضوع را در میان بگذارم.

بعد از آنجا رفتم دانشگاه تا هم یک سر برم FGS و درباره ی کارهای اسکالرشیپم بپرسم و هم با JJ حرف بزنم- وای هنوز هم باورم نمیشه که گرفتمش! هنوز درونی نشده و صبح که بیدار شدم بهت به شوخی گفتم یک خواب قشنگ دیدم که بمباردیر و نه فقط شرک را گرفته ام- خلاصه در FGS متوجه شدم که در سه قسط سالانه برای سه سال این مبلغ را بهم می دهند و متوجه شدم که من اولین نفری هستم که این اسکالرشیپ را برای گروه خودمان گرفته ام و از آن مهمتر اولین ایرانی در این رشته در تاریخ کانادا! بهم گفتند که برای تدریس و چارچوب قراردادهایش باید با گروه خودمان حرف بزنم. بعد از اینکه رفتم دفتر جودیت و دوباره کلی تبریک و خوشحالی ازش شنیدم بهم گفت که باید تمام فایل بمباردیر را در این زمینه در اولین فرصت بخواند تا کلا هم با این داستان آشنا بشه و هم جواب سئوال من را پیدا کنه. گفت که تاکنون کسی این را نگرفته بوده و به همین دلیل چیزی در این مورد نمی داند و خلاصه تا اواخر ماه جوابم را خواهد داد. در مورد OGS برای آیدین خواستم ازش بپرسم که گفت خودش زنگ زده و جوابها هفته ی بعد اعلام میشه. امیدوارم که بگیره و شانسش را هم خیلی بالا می دانم. به هر حال هم کمک مالی ارزنده ای هست و هم به هر صورت اسکالرشیپه. (بذار دوباره اینجا بگم که چقدر خوشحالم که چنین شانس و بختی داشتم و خداوند کمک کرد تا چنین اسکالرشیپ بی نظیر واقعا بی نظیری بگیرم و حالا حسابی وقت دارم تا بی دغدغه تزم و بعد مقالات درسیم را سر فرصت تا تابستان و بعد از آن بنویسم اگرOGS گرفته بودم تمام این داستانها به لحاظ زمانی بهم می ریخت. یادم نمیره که گفته بودم امسال تنها برای OGS سعی خواهم کرد تا برای شرک سال بعد کمی تجربه پیدا کنم! وای وای خدا را شکر).

خلاصه در حال گپ و گفت بودیم که JJ هم آمد رفتم در دفترش و با اینکه گزی که گرفته بودم آنجا بود اساسا چیزی به روی خودش نیاورد. کلا آدم سرد و البته به قول بچه ها بی شعوری هست. اما بعد از اینکه ازش تشکر کردم و گفتم که به هر حال وقتی که تو و کمیته ی انتخاب گروه برای من و ما گذاشتید مهمترین بخش کار بوده و ...- البته کاری که داره بابتش حقوق میگیره و باید بکنه اما به هر حال معنیش این نیست که ازش تشکر نمی کردم- خلاصه کمی یخها باز شد. یادم به حرف اشر افتاد که صبحش بهم گفت با این اسکالرشیپ اعتبار و کردیت JJ در دانشگاه خیلی بالا میره و از حالا به بعد میشه گفت که کمتر دردسر از ظرفش خواهی داشت. خلاصه گفتم که تزم در حال تمام شدن هست و به زودی از اشر خبرش را میگیری. تزی که هنوز خوانشهای مقدماتیش هم شروع نشده البته و البته که باید تا دو هفته ی دیگه تمامش کنم. بهش گفتم از خانه ی اشر میایم و اشر گفته که تا دو هفته ی آینده وقت برای هیچ کاری نداره چون فکر می کنم داره کتابش را تمام می کنه. خلاصه در آخر ضمن تشکر از من بلند شد و دست داد و گفت که خوشحاله که گروه چنین اسکالرشیپی را گرفته.

از دانشگاه راهی خانه شدم و می دانستم که به کلاس آلمانی نخواهم رفت چون از شدت خستگی نای راه رفتن هم نداشتم. بعد از اینکه برگشتم و کمی استراحت کردم تو آمدی و با اینکه خیلی روحیه ی خوبی بابت این داستان داشتی اما از برخوردها و اشکال تراشی های بی مورد تام خیلی خسته و کلافه شده بودی. از اینکه به قول و لیز داری حداقل جای دو نفر کار می کنی و نه تنها دیده نمیشه بلکه تا کوچکترین مسئله ای پیش میاد که بعضی اوقات هم اساسا ربطی به تو نداره تام شروع به داد و قال و ایراد گیری و بعضا هم پرت و پلا گویی می کنه. مثلا دیروز طرف با لهجه ی شدید هندی بهت گفته اگلینتون و تو فکر کردی داره میگه ادمونتون که یک شهر دیگه هست و البته تو اشتباه کرده ای اما تام گفته که تو اصلا متوجه ی تلفنها نمیشی و ... جالب اینکه داری بیش از یک ماه تمام کارها را هندل می کنی و این خیلی بی انصافی است و اتفاقا تو هم بهش گفتی مورد دیگرش چه بوده؟ و طرف هم البته حرفی نداشته و تنها بهانه می گرفته. اما یکی از چیزهای که دیروز خیلی تاثیر گذاشته بود اخراج لورل دوستت بود که سعی کرده بودی بهش بفهمانی که بهتره دنبال کار باشه. خلاصه خیلی ناراحت بودی و گفتی که تجربه ات از داستان لورل و سارا نشان میده که هر آن می تونن اخراجت کنند بی آنکه واقعا قدر کارت را بدانند. قرار شد حالا که با لطف خدا امکان مالی بهتری با این اسکالرشیپ برامون پیش آمده به فکر کار سبکتر و البته در محیط مرتبطتر به حوزه ی درس و دانشگاه با فشار کمتر و البته درآمد کمتر و وقت بیشتر برای درس و دانشگاهت باشی. یکی از دلایلی که واقعا باید خیلی شاکر باشم این امکان مالی مهمی است که تنها و تنها چنین اسکالرشیپی می تونست بهمون بده.

شب با مادر حرف زدیم و کلی خوشحال شد و گفت که می دانسته و می داند که ما موفق میشویم و خلاصه گفت که به مامانت هم بگو و بهش یادآوری کن که به گوش تهمورث نرسه. نکته ای که اتفاقا مامان همیشه بهش حساسه. صبح قبل از رفتن هم مامان و بابات از جاده ی شمال زنگ زدند که در راه عروسی پسرعمه ات بودند تا دوباره بهمون تبریک بگویند.

اما آخرین داستان دیروز ایمیل محبت آمیز انا از تایوان بود و تاکید بر اینکه از نظر اون من شایسته ترین آدمی بودم که اون در دانشگاه در این دو سال دیده بود برای چنین اسکالرشیپی بابت علاقه و مطالعه و درگیری های فکری و پس زمینه های سیاسی و اجتماعی کارها و خودم. سنتی هم که تکست زد که باید همین روزها همدیگر را برای یک جشن کوچک جایی ببینیم. قبل از خواب اما ایمیلی از پتی یکی از بچه هایی که مثل ما TA درس کامرون بود گرفتیم که اگر دوست داشته باشیم همان درس را امسال با او که ارایه میشه تدریس کنیم. با اینکه ممکنه من بابت این اسکالرشیپ دیگه اجازه ی تدریس تمام وقت نداشته باشم چون به قول جودیت گفت دولت این بورس را میده تا طرف بشینه و متمرکز روی تزش کار کنه،‌ اما تا جوابش مشخص بشه و از آنجایی که من باید جای تو هم درس بدهم برایش ایمیل زدیم که ما هستیم و خلاصه فعلا کلاسهای جمعه پیش و بعد از ظهر را گرفتیم. تا ببینیم که چه میشه.

خب! با اینکه قرار بود شروع به کار کنم از امروز اما فعلا که طرف ظهر شده و من اینجا نشستم و تازه می خواهم برم بیرون و کمی راه برم. شب قراره با هم دوتایی بریم شام بیرون و جشن کوچکی بگیریم. شنبه باید بریم دنبال خرید و انتخاب پرده که کلی نور آفتاب بعد از ظهر در این واحد جدید تنده و مستقیم و یکشنبه هم قرار شده به نسیم و مازیار برانچ بدم بابت این موفقیت. هفته ی آینده هفته ی کار و درس و آلمانی است و باید دانشگاه برم برای قرار داد کاری ام در تابستان- که کاش نبود و میشد با این همه درسی که دارم به تعویقش انداخت که البته نمیشه- و البته رفتن به گوته بعد از دو هفته.

خلاصه  که حالا باید کاملا برنامه ی مدقنی به عنوان برنامه ی کاری-درسی کوتاه و میان و بلند مدت بریزم و البته بهش عمل کنم که به قول جودیت و اشر که گفتند حالا همه ی چشمها در دانشکده به تو و روند کاری توست. به امید حق!

هیچ نظری موجود نیست: