۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

در آستانه ی راهی روشن


پنج شنبه بعد از اینکه تا ظهر در کتابخانه درس خواندم رفتم دانشگاه که جلسه ای داشتم برای آشنایی با محیط کار و مسئولیتهایی که باید در تابستان در مرکز Open Learning Center داشته باشم. سه نفر هستیم که باید در طی هفته در آنجا کار کنیم و به نظر کار زیاد و سختی نمی آمد. خدا را شکر این آخرین سالی خواهد بود- به احتمال زیاد- که تابستانها باید در دانشگاه کار کنم. اگر تزم را درست جلو ببرم تا پایان اسکالرشیپ نیازی به کار تابستانی ندارم. بعد از جلسه با برندا مسئول مرکز به قسمت ادری و مالی دانشگاه رفتم بابت کارهایی که باید برای اسکالرشیپم می کردم. خانمی که مسئول این بخش هست کلا یادش رفته بود که من را چند روز پیش دیده و کلی باهام حرف زده و تبریک گفته و ... خلاصه تمام مراسم را می خواست از اول بجا بیاره که بهش گفتم بریم سر اصل مطلب. بعد از اینکه مدارک قبول کردن اسکالرشیپ را تحویلش دادم و چندتایی هم سئوال ازش کردم برگشتم سمت خانه. تمام روز را سر گیجه داشتم بابت بد خوابی و فشار کار و فکر و درس و...

غروب با آیدین و جاناتان و فیاض و فرزاد و تو در Duke of York قرار داشتیم که آیدین مدتی بود پیگیر برگزاری این دور هم جمع شدن و گپ زدن بود. من که رسیدم فقط خودش آنجا بود و تا شماها از مسیرهای متفاوت آمدید نیم ساعتی طول کشید. آیدین آخرین مقاله ی دوره ی درسی دکترایش را تحویل داده بود و طبیعی بود که خوشحال باشه و اتفاقا به مناسبتش هم تست کردیم. داشت تعریف می کرد که چند وقتی هست که حسابی حال و حوصله اش از دست رفته و خلاصه این داستان شرک هم مزید بر علت شده. گفتم امیدوارم که OGS را بگیری و به احتمال زیاد هم خواهد گرفت و هم خیالش کمی راحت میشه و هم روحیه اش بهتر. خلاصه که شماها هم آمدید و تا حدود ۹ من و تو نشستیم و بعد پیاده تا خانه آمدیم.

اما مهمترین اتفاق روز پنج شنبه هیچیک از اینها نبود. در واقع مهمترین اتفاق در شرکت و با جلسه ای که تو با تام داشتی رقم خورد. شب قبل بعد از اینکه تو را آنچنان آشفته و ناراحت دیدم که حق هم داشتی و می گفتی که اینقدر کار می کنی و آخر سر هم نه خودت و نه احتمالا تام راضی هستید با هم کلی حرف زدیم و قرار شد که با تام حرف بزنی و بگویی که تا آخر تابستان به هم فرصت دهید و تو هم تلاشت را بکنی و ببینی که واقعا می خواهی این کار را ادامه دهی یا نه. صبح که با لیز در این مورد حرف زده بودی بهت گفته بود هرگز بهش این را نگو و بجایش پیشنهاد کرده بود که بهش بگویی که تام تو حجم کارهایت زیاده و بجای یک منشی برای من یک دستیار دیگه هم بگیر تا ما دو نفر کارهایت را تقسیم کنیم. لیز بهت گفته بود که تام به هیچکس به اندازه ی تو اعتماد نداره و به همین دلیل تمام کارهای مالی و بحثهای بورس و ... را به تو سپرده بنا بر این بهش بگو که من این کارها را ادامه میدهم و نفر بعدی کارهای دفتری را. موضوع را به من که گفتی پیشنهاد کردم که هر دو گزینه را مطرح کنی چون در اولی هم نقاط مهمی هست مثل اینکه اهل جا زدن نیستی و می خواهی که کار را یاد بگیری و برای طولانی مدت بهش فکر می کنی. اتفاقا بابات هم از ایران بهت زنگ زده بود و در یک گفت و شنوی کوتاه همین پیشنهاد را داده بود. خلاصه نتیجه ی آن جلسه در آن روز عصر خیلی خوب پیش رفت طوری که تو تمام دیروز را آنچنان آرام و ریلکس بودی- با اینکه حجم کار همانی هست که بود- که حتی یکی دو تا از همکارانت هم بدون آنکه اساسا از موضوع خبری داشته باشند بهت گفته بودند که چقدر دوباره مثل قبل چهره ات آرامش پیدا کرده. تام بعد از اینکه دو تا پیشنهاد تو را شنید پرسید که نگاهت به این کار طولانی مدت هست یا نه. و تو گفتی بودی آره اما واقعیتش اینه که من از همه زودتر میام و از همه دیرتر میرم و تازه وقتی میرسم خانه نه تنها انرژی و توان انجام هیچ کاری را ندارم که از شدت ناراحتی و خستگی و فشار کار کلا شبهایم با خستگی و بعضا افسردگی به صبح میرسه. تام هم گفته بود که خب! این کاری است که من برای امیلی دخترم می کردم. من یک نفر را با تجربه ی حداقل ۲۰ سال کار در این حوزه استخدام می کنم که طبیعتا به دنبال یک کار برای دو سال بیشتر نباشه. در این مدت و از اول ازش می خواهم که تو را در زمینه ی اداری کار آموزش بده و تو در حین این یکی دو سال آرام آرام با جزییات داستان و مسایل بیزنسی آن آشنا می شوی بعد از آنجایی که خودم هم نهایتا قصد دارم ۵ سال دیگه بیشتر کار نکنم تو چند سالی هم اینجا تمام مسایل را در حضور من در دست خواهی گرفت و من هم خیالم راحت می شود که تیمی که خواستم را ساخته ام و نفر بعدی که انتخاب می کنم به عنوان مدیرعامل کارش بسیار راحت است چون تو هستی و احیانا لیز و یکی دو نفر دیگه که هسته ی مرکزی این تشکیلات در حوزه ی مدیریت مالی-اداری خواهید بود. بهت گفته بوده که یکی از پر تلاش ترین جوانهایی که این روزها دور و بر خودش دیده تویی و می داند که تو می خواهی که یاد بگیری و توان و نیت پیشرفت هم داری. خلاصه که بهترین نتیجه ی ممکن- خیلی رویایی تر از آنچه که شب قبل بهش فکر می کردیم اتفاق افتاد. واقعا همه از لطف خداست و امیدوارم که بتوانیم ما هم قدمی بزرگتر برای دیگران برداریم. هر چند که بحث دانشگاه و درسمان اولین اولویت ما خواهد بود اما فعلا برای چند سالی که حداقل اینجا و در این شهر هستیم این بهترین اتفاق ممکن خواهد بود که تو هم از کار و تلاش روزانه ات راضی باشی و هم بتوانی درس و دانشگاهت را آرام آرام جلو ببری- با کمک من- و هم من درسم را بخوانم. تا بعد که احتمالا باید دید زندگی چه پیشنهادهایی خواهد داشت. امیدوارم مثل همیشه بهترین ها باشد در مسیری که من و تو دوستش داریم.

اما جمعه دیروز! از نصف شب تا صبح نتوانستم چشم بر هم بگذارم. مریض هم شده ام و گلو درد و سرفه امانم را بریده. بعد از اینکه تو رفتی سر کار با اینکه می خواستم و دوست داشتم که به کتابخانه بروم اما نشد و تا ظهر با کلی سر و صدا از بیرون خواب و بیدار در تخت ماندم و سعی کردم که حالم را بهتر کنم. باید دانشگاه می رفتم تا ببینم داستان پول اوسپ که نصفه آمده چیه و شهریه ی ترم تابستان را قسط بندی کنم و در ضمن ماشین را هم که رزرو کرده ایم تحویل بگیرم برای این ویکند که می خواهیم به نایاگرا برویم. کارهای دانشگاه را کردم و ماشین را گرفتم و آمدم دنبال تو و با هم رفتیم پیتزا لیبرتو- در یک باران شدید- و با اینکه من نه حالش را داشتم و نه میلش را اما گفتم که تو دوست داری و این ایام روزهای تولد توست و باید خوش بگذرانیم. خلاصه دیشب را علیرغم گلو درد خوش گذراندیم و تا صبح هم بهتر خوابیدیم.

الان هم صبح شنبه هست. هوا خنک و بهاری شده و از گرمای هفته ی پیش خبری نیست و البته بارانی است. قرار با هم بریم به سلامتی اول از همه نایاگرا فالز و بعد از کمی چرخ زدن عصر برویم شهر نایاگرا آند لیک که برای امشب اتاقی را رزور کرده ایم در یکی از Bed & Breakfast های معروفش کنار آب. خلاصه که قراره به مناسبت تولد تو حسابی ریلکس کنیم و یک شب و دو روز را در خارج از شهر کمی طبیعت گردی کنیم و خوش بگذرانیم. خلاصه که وقتی به سلامتی برگردیم خواهم نوشت که چه کرده ایم و امیدوارم که خیلی خوش بگذره و این گلو درد هم دست از سرم برداره. شب را آنجاییم و فردا هم صبحانه را در همانجا خواهیم خورد و بعد در شهر و کنار آب می گردیم و کتاب می خوانیم و در چمنها کمی ولو می شویم و آماده ی برگشت تا هفته و دوره ی جدیدی را به سلامتی شروع کنیم.

این اولین مسافرت دو نفری ما در کاناداست بعد از نزدیک به سه سال. هر چند که آنجا را دیده ایم اما با هم بودن و آن هم بعد از این همه فشار و گرفتاری فکری و کاری هم خیلی لازمه و هم نگاهی است به این مدت که اینجا گذرانده ایم. دفعه ی اول همان هفته ی اول ورودمون به کانادا بود که نایاگرا رفتیم به زور مهناز و شوهرش با تمام خستگی و نگرانی برای آینده مون اینجا. دفعه ی دوم سال قبل بود که با مامانم رفتیم و اوضاع خیلی بهتر شده بود اما هنوز زندگیمون خیلی شکل نگرفته بود و حالا در ا
آستانه ی یک راه روشن و با داشتن کار و اسکالرشیپ و ادامه ی درس و دانشگاه بهتر از هر دفعه ی دیگه که آرزو می کنم آغازی باشه برای آینده ی روشن و سبکبار و افتخارآمیز برای خودمان و اطرافیان.

تولدت مبارک عزیزم
 

هیچ نظری موجود نیست: