۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

تحویل پارک محل


ساعت از ۵ صبح گذشته و من تازه بیدار شده ام تا برنامه ی این چند روزم را مشخص کنم. دیروز بخش اول و اصلی MRP ام را برای مگان فرستادم و قرار شد که تا دوشنبه بهم تحویلش بده و احتمالا در هفته ی آینده تمامش می کنم و متمرکز خواهم شد روی کارها و مقالات عقب افتاده ام. چهار تا برای دیوید و یکی هم احتمالا برای تری. دیروز هم ماندم خانه چون خیلی هنوز سر حال نشده ام. هفته ی آینده هم که کار در دانشگاه شروع میشه و اتفاقا من باید سه روز بروم دانشگاه احتمالا کتابخانه نخواهم رفت و از ماه جدید به احتمال زیاد داستان کتابخانه رفتنم در طول تابستان شکل خواهد گرفت.

دو شب پیش بعد از اینکه با مادر حرف زدی بهم گفتی که مادر پول نداره و از آنجایی هم که خاله رفته ایران و امیرحسین هر شب آنجاست و علاوه بر رفت و آمد خرج هم داره بهتره برای مادر پولی بفرستی. با اینکه واقعا بابت پول ماهانه ی مامانم تا آخر تابستان اوضاع چندان روشن نیست اما به هر حال حق با تو بود و این شد که دیروز برای مامان هزار دلار فرستادم تا نصفش را به مادر بده و نصفش را هم خودش داشته باشه تا بعد که اجاره را خواهم فرستاد. خدا را شکر که امکانش هر چند از طریق گرفتن وام و اوسپ وجود داره. نکته ی جالب دیروز البته این بود که بانا آمد و گفت که بلاخره تلاشهایشان جواب داد و موفق شدند که محوطه ای که برای پارک محل اصرار داشتند حفظ کنند و شهرداری می خواست مجوز ساخت دهد را گرفتند. ماهها تلاش عده ای آدم پا به سن گذاشته و بازنشت، جمع آوری امضاء و گردهمآیی در شهرداری و محل پارک و رفت و آمدهای مکرر بلاخره جواب داد و شهرداری- که به هر حال باید پاسخگوی رایی که گرفته باشه- کوتاه آمد. این داستان یک پارک محلی کوچک و شهرداری محل است اتفاقی که در خاورمیانه در حوزه ی عالیترین قدرت و بالاترین سطح تصمیم گیری هم تصور پذیر نیست.

خب! با اینکه هنوز کارهای اولیه ی MRP تمام نشده اما امروز جدای از آن باید مقاله ی تو را برای درس تری آماده کنم که در واقع تنها به کوتاه کردن مقاله ی آدورنوی خودم بر می گردد. عصر هم بعد از کار که یک ساعتی را با چند تا از دوستانت برای خداحافظی لیز به بار میروی و از آنجا هم قرار شد با مرجان و پسرش بابت پیتزایی که قولش را بهشون داده بودم به مرکاتو برویم. به هر حال زحمت کشیده بود و برایم کتاب دو جلدی سایه را و آخرین شماره ی اندیشه پویا را آورده بود و همانجا بهش گفتم یک شام طلبت.

اما از این ویکند که اتفاقا لانگ ویکند هست و دوشنبه را تعطیلیم باید استارت درسهای عقب افتاده ام را بزنم و طبق معمول همه چیز با جناب هگل شروع خواهد شد. تو هم که به سلامتی باید بوک چپرتمون را درست و نهایی کنی و تحویلش دهی برای چاپ. چه چیز از این بهتر!

هیچ نظری موجود نیست: