۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

همواره مدیون توام


سه شنبه صبح هست و تو سر کار رسیدی و من هم دارم میرم به سلامتی کتابخانه تا شروع کار و تز کنم.

از یکشنبه شروع کنم که بعد از اینکه با مازیار و نسیم برای برانچ قرار داشتیم و بابت اسکالرشیپ من مهمانشون کرده بودیم تو آمدی خانه تا به قرارت با مرجان برسی که باید می رفتید دنبال چوب پرده برای اتاق خواب و من هم پیاده کمی قدم زدم و سری به کتابفروشی ها زدم و آمدم خانه. تو و مرجان که برگشتید یک چوب پرده ای گرفته بودید که بهتون گفتم این مناسب نیست اما به هر حال قرار شد امتحانش کنیم. هنی دوست مرجان که قرار بود با دریل و وسایلش ساعت ۵ برای کار نصب بیاد حدود ۷ آمد در حالیکه زن و بچه اش هم پایین در پارک راه می رفتند. خلاصه تا ۱۰ شب کار طول کشید و با اینکه زن و بچه ی هنی هم آمده بودند بالا اما از شدت خاکی که کل خانه- کل خانه بدون اغراق- را گرفته بود نمیشد نفس کشید. کار نصب چوب پرده ی سالن که پرده ی اصلی بود بابت سوراخ کردن سقف خیلی خاک بلند کرد و ما هم تجربه ی کنترل خاک را نداشتیم. شاید باید همزمان جاروبرقی را کنار دریل می گرفتیم و یا کاری که آخر سر کردیم یعنی پارچه ی خیس کنارش می گرفتیم. به هر حال کل خانه تمام کتابها و همه جا را خاک گرفته بود. پرده ی اتاق خواب هم با اینکه خیلی وقت گرفت آخر سر نصب نشد و همان مشکلی که بهتون گفته بودم نگذاشت کار تمام شود. دوباره پرده ی قبلی را با چوبش و کل سیستم کرکره ای نصب کردیم و وقتی هنی و زن و بچه اش رفتند از خستگی داشتیم وا می رفتیم. خلاصه این شد که تمام دیروز را بجای اینکه برم کتابخانه و درس را شروع کنم ماندم خانه و خانه را از سر تا ته سه بار جارو زدم و گردگیری و خاک برداری کردم و سه مرتبه هم تی زدم. از ساعت ۷ شروع کردم و تا ساعت ۶ و نیم که با سنتی در رستوارن Duke of York قرار داشتیم داشتم تمیزکاری می کردم.

اما در نهایت وقتی تو آمدی خانه پرده ها نصب شده بود و سالن خیلی جلوه پیدا کرده بود. خلاصه که هنوز بابت ورزش نکردن و آماده نبودن فیزیکی بدن درد شدیدی دارم. اما به هر حال تصمیم گرفته ام ظرف همین یکی دو هفته سر و ته MRP را هم بیارم و از آنجایی که دوباره آلمانی خواندنم عقب افتاده و کار تابستانی دانشگاهیم از هفته ی بعد شروع خواهد شد و وقتم حسابی تنگ خواهد شد MRP را تمام کنم برود.

امروز هم تو باید ساعت ۸ سر کار می بودی و به همین دلیل زودتر رفتی و من هم الان که نزدیک ۸ و نیمه دارم آماده ی رفتن میشم. از دیدار با سنتی هم باید بگم که بد نبود و گفت که از سپتامبر بابت کاری که در همان حوزه ی مشورت و مدیریت بچه های بزهکار در کلیسا گرفته به میلواکی آمریکا خواهد رفت و احتمالا تا مدتی نتونیم ببینمش. البته دیروز متوجه شدیم که علیرغم اینکه محل زندگیمون هم خیلی از هم دور نیست و این مدت ایمیلی با هم در تماس بودیم اما آخرین بار ۷ ماه پیش بود که همدیگر را دیده ایم. خلاصه که تبریک بمباردیر را گفت و کمی از اوضاع احوالمون با هم حرف زدیم و قرار شد تا قبل از رفتنش و لابه لای سفرهای تابستانیش باز هم همدیگر را ببینیم.

از واکنش انا به خبر بمباردیر اما بیش از همه ی دوستان جا خوردیم. آنقدر خوشحال شده بود و آنقدر تبریک گفت و در فیس بوک خودش عکس ما را گذاشته بود به عنوان بهترین زوجی که تا کنون دیده و حتی به خانواده اش که دورآدور ما را میشناسند گفته بود که نگو و خلاصه خیلی محبت کرد. نوشته که تو شایسته ترین کسی بودی که می توانستم تصور کنم بابت آشنایی ات به حوزه ی درس و کار و فکر و عمل به آرمانها و آروزهایت. اینکه نه تنها در حیطه ی درس و کتاب بلکه دغدغه ی واقعی ات دیده شدن و حل مشکلات مردم خصوصا در آن نقطه ی دنیاست و ... خلاصه خیلی بهم روحیه داد. ضمن اینکه چون در طول دو سال گذشته نماینده ی دانشجویان در سنای دانشگاه بود کاملا با این اسکالرشیپ و تاثیرش برای خودم و گروه آشناست و بهم گفت که من اولین نفری بودم که این جایزه را برای SPT گرفته ام و اگر اشتباه نکنم اولین ایرانی یورک.

از واکنش نسیم و مازیار هم که همیشه محبت دارند و دوستان خوبی هستند نباید بگذرم. خصوصا وقتی که من گفتم دوست دارم در حضور شمایی که ما دو نفر و رابطه مون را میشناسید از تو تشکر کنم و بگویم که چقدر مدیون تمام محبتها، تلاشها، روحیه دادن ها و از همه مهمتر کمکهای بی دریغ تو چه در ایران و چه استرالیا و چه اینجا هستم. نسیم گریه اش گرفته بود اما می خواستم بدانند که خصوصا آن اوائلی که رفته بودیم سیدنی چون من سرعت تایپ نداشتم تا ۲ و ۳ صبح در دفترم می نوشتم و تو سحر بیدار میشدی و برایم تایپ می کردی تا من بتوانم ساعت ۹ مقاله ام را تحویل دهم. از کمک به زبانم هیچ نمی گویم. همین بس که برای کسی که تقریبا هیچ آشنایی با زبان بیش از حد متعارف مدرسه ای و دانشگاهی در ایران با زبان ندارد چگونه پروسه ی یکساله را در مدرسه ی زبان دانشگاه سیدنی در کمتر از ۶ ماه گذراندم. و این مسلما نمیشد جز با کمک و حمایت صد در صدی تو. دیگه از کار و خرج و برج زندگی چیزی نمی گویم و از اینکه چگونه همیشه این تو بودی که بار زندگی را به شهادت نوشته های همینجا بر شانه های نازک و زیبای اما استوارت کشیده ای. از کمک ها و ساختن هایت در ایران و همه جا و همه جا و از اینکه *من همیشه و همواره مدیون توام*.
با تمام وجود شکر و تشکرت می کنم بانوی زیبای من.
 
   

هیچ نظری موجود نیست: