۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

ژوزف بمباردیر


آخر شب چهارشنبه اول می هست. ماه می، می ناب. تقریبا تازه آمده ایم خانه. بذار بجای اینکه حاشیه برم اصل داستان را بگم. جواب شرک آمد و من برای اولین بار در تاریخ اس پی تی که یک نفر اسکالرشیپ ژوزف آرمند بمباردیر را گرفته این اسکالرشیپ را گرفته ام. جدا از مبلغش که مثلا خیلی برامون اهمیت داره پرستیژ و اسمش خیلی برام مهمه.

اما اگر بخوام خیلی کوتاه داستان را بگم این طوری شد که بعد از اینکه از کرما برگشتم- و کمی از مقاله ی آدورنو را خوانده بودم و خواستم بیام خانه و ادامه اش بدم- با اینکه هیچ انتظاری به آمدن نامه ی از وزارت علوم در اتاوا نداشتم و قبل از رفتن هم حدود ظهر صندوق پستی را چک کرده بودم باز رفتم پایین و اینبار نامه آمده بود. حسابی هیجان زده بودم اما نامه را باز نکردم تا آمدم بالا و پرتغالهایی که خریده بودم را در آشپزخانه گذاشتم و کارهایم را  کردم و بعد نشستم نامه را که حس عجیب و اساسا غیرقابل پیش بینی بهش داشتم باز کردم.

چشمهایم خطوط را نمیدید. نمی تونستم بخوانم و ببینم که بلاخره گرفته ام یا نه. هیچ جا نشانی از تبریک و ... نبود اما صفحه ی دوم اسم جایزه که بمباردیر و مبلغش درج شده بود دیگه از شدت تپش قلب توان نشستن نداشتم. نمی دانم چگونه شد اما سر از مسیر ایستگاه مترو به سمت شرکت تو در آوردم و تازه در قطار در حالی که اصلا باورم نمیشد چی می خوانم یکبار دیگر نصفه و نیمه تنها دو صفحه ی اول از چهار صفحه را خواندم.

تقریبا دوان دوان- به یاد زمانی که برای دومین مرتبه اسمم در کنکور در آمده بود و روزنامه به دست می دویدم- به دفتر کار تو رسیدم و وقتی منشی بهت خبر داد که من آمده ام و تو آمدی به استقبالم و رفتیم در دفترت بهت گفتم که شرک نگرفتم بمباردیر گرفته ام که سه برابر شرک هست. هیچ کدام درست نمی فهمیدیم که چه می گذرد. تنها از تو خواستم که برایم یک لیوان آب بیاوری و دیدم که داری می دوی. همان موقع لیز که داشت رد میشد آمد تو و پرسید چی شده چون تو اشک در چشمانت بود و به محض دیدن نامه بعد از کلی تبریک با خنده بهت گفت خب حالا دیگه می تونی بی خیال این کار بشی. تام در دفترش بود و البته جلسه داشت و بعد از اینکه من رفتم تو بهش گفته بودی و کلی تبریک بهمون گفته بود و به تو گفته بود برو خانه و جشن بگیر.

من هم از دفتر کار تو راهی دانشگاه شدم تا این خبر خوب را برای جودیت ببرم. کلی داستان دیگه هم پیش آمد که فردا صبح ادامه اش را خواهم نوشت قبل از رفتن به خانه ی اشر. الان دیگه خیلی دیره. تنها نکته اینکه خدا را شکر. باورمون نمیشه و حالا دیگه باید طور دیگری زیستن را تمرین کنم.

اینک آن دیگر من رسیده.
خدا را شکر.

هیچ نظری موجود نیست: