۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

یک تولد زیبا


دوشنبه عصر هست و من دارم کارهایم را می کنم تا بیام شرکت پیش تو که قراره با لیز و همسرش که میاد دنبالمون بریم رستوارن شمال به پیشنهاد آنها که اهل غذای ایرانی هستند و می خواهند به مناسبت تولد تو آنجا دور هم جمع شوند. مریضی من هم متاسفانه بدتر شده و خصوصا دیشب که پارکینگ نداشتیم مجبور شدم در هوایی که تگرگ میبارید و نزدیک صفر شده بود وسط بهار ساعت ۱۰ شب با تب برم بیرون تا جای پارک پیدا کنم و خلاصه تب و لرز تا صبح حالم را جا آورد.

اما از برنامه ی ویکند بگم که شنبه بعد از ظهر رسیدیم نایاگرا فالز و بعد از نهاری که خوردیم و تو کمی خریدهایی که لازم داشتی را گرفتی رفتیم شهر بغلی یعنی نایاگرا آند لیک. هوا خیلی سرد و بارانی بود اما شنبه عصر و یکشنبه ی بسیار دلپذیری داشتیم. بعد از اینکه اتاقی را در خانه ی زیبایی که رزرو کرده بودیم گرفتیم و کمی استراحت کردیم رفتیم هتل قدیمی شهر که تو خیلی دوست داشتی ببینی. هتل شاهزاده ی ویلز و در یکی از رستوارن و بارهای هتل دو سه ساعتی نشستیم کنار شومینه و از نوای گیتار زنده و صدای زیبای خواننده لذت بردیم. حرف زدیم و چای خوردیم و گپ زدیم. شب هم چون کمی تب داشتم خیلی زود خوابیدیم. یکشنبه بعد از صبحانه ای که با دیگر مهمانهای آنجا خوردیم چون نمی توانستیم برای پیاده روی با توجه به سرما و حال من بیرون بریم با ماشین اطراف را حسابی گشتیم. کلی لای باغهای میوه و کشتزارهای انگور و شراب گیری های منطقه چرخ زدیم و حسابی چشممان به نور و گیاه و درخت و سرسبزی و بهار مزین شد و بعد برای رفتن به چای خانه ی سنتی هتل انگلیسی شب قبل برگشتیم آنجا و دو ساعتی را در یکی از سالنهایش نشستیم که حسابی بابت روز مادر شلوغ بود با کلی از خانواده ها که با مادران و مادر بزرگهایشان و لباس و کلاههای رسمی آمده بودند و بعد از اینکه کمی هوا بهتر شد زدیم به راه. تا رسیدیم تورنتو با توجه به چند باری که باران شدید شد دو ساعتی طول کشید اما در مجموع خوب بود. در راه با خانواده و خاله و ریتا از تهران حرف زدی که بابت تولدت زنگ زده بودند و بعد از اینکه رسیدیم به پشنهاد من رفتیم تا پرده های اتاق خواب که نصب نشدند را پس دهیم و کمی هم خرید برای سوپ شب برای من بکنیم و تا برگشتیم با اینکه خیلی بی حال و خسته شده بودم اما می خواستم که شب تولدت خراب نشود و به همین دلیل رفتیم خانه ی ریک و بانا که برایت هدیه و کیک گرفته بودند. یک ساعتی نشستم و گپ زدیم و ریک هم گفت که بابت اسکالرشیپ من و تولد تو یک هدیه ی مخصوص برایمان دارد. هدیه ای که واقعا هم مخصوص بود. نمونه ی پرینت اولیه ی رمانش جدیدش را نشانمان داد که به من و تو تقدیم شده بابت امیدی که به آنها به عنوان نسل جوان داده ایم. واقعا که به قول اینها ایمپرسیو بود.

امروز هم اول تو را رساندم و بعد ماشین را تحویل دادم و آمدم خانه تا الان که بیشتر استراحت کردم و حالا هم بعد از اتمام این نوشته می آیم پیش تو. البته بعد از خرید یک کیک!

خدا را شکر با اینکه مریض بودم و کمی هم بابت خرج زیاده روی کردیم و کلا مسافرت کوتاهی بود اما خیلی آرامش بخش و دل انگیز بود و قرار شد دوباره و در تابستان تکرارش کنیم. تو هم امروز پای تلفن بهم می گفتی که انگار یک هفته سر کار نبودی و کلا خیلی با آرامش و انرژی هستی.

از فردا باید داستان MRP و درسم را جدی دوباره شروع کنم و در این هفته کلا سر و ته اش را هم بیاورم. تو هم که کار داری و باید عصرها ورزش کردن را شروع کنیم.

خب! تا دیر نشده بیام که تولدت هست.
برایت بهترین آرزوها را دارم: سلامت، آرامش، سعادت و خنده.
با عشق
همسرت     

هیچ نظری موجود نیست: