۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

A Separation


اینطوری که پیش میره کاملا معلومه که حتی با بمباردیر هم بنده چیزی نمیشم جز همان تنبلی که بودم. جز درست کردن مقاله ی آدورنوی تو که چند ساعتی جمعه طول کشید تا این لحظه که یکشنبه صبح هست هیچ درسی نخوانده ام و مثلا می خواستم تا آخر ماه شروع به هگل خواندن کنم که فعلا هیچ و امروز هم بابت اینکه با ماشین مرجان که برای درس خواندن میاد کتابخانه ی ربارتس قراره بریم کاستکومسلما از درس خبری نیست.

جمعه شب با مرجان رفتیم شام بیرون. در واقع از قبل قصد داشتم بابت کتاب و مجله ای که از ایران برایم آورده بود و البته چندتا چیز هم که مامانت داده بود برامون بیاره تشکر کنم و گفته بودم با کامران بریم پیتزایی که اون هم دوست داشته باشه. کامران نیامد و رفته بود خانه ی یکی از دوستانش تا بازی کنه خلاصه خودمون سه نفری شب بهتری داشتیم احتمالا و تا حدود یازده هم که برگشتیم خانه گفتیم و خندیدیم. البته تو واقعا خسته بودی چون روز پر کاری داشتی و نهار هم که با لیز و سایر دوستانت بودی تا در واقع با لیز که از همان مسیر به فرودگاه میرفت خداحافظی کنید.

اما جمعه یک اتفاق دیگه هم داشتیم و آن بسته ی گل و شیرینی با بادکنک تولد مبارکی بود که از آمریکا و از طرف مامانم و امیرحسین برای تولد تو و اسکالرشیپ من رسیده بود. باید کلی پول بابتش داده باشند اما خب کار خیلی قشنگی بود و خصوصا می دانستم که تو را بخاطر گلهایش خوشحال می کنه. اتفاقا روز قبلش هزاردلار فرستادم برای مامان و مادر چون مادر با تو که حرف زده بود گفته بود که هیچی پول نداره و با اینکه در مجموع هرگز پیش نیامده بود که برای مادر پولی بفرستیم اما چون خاله رفته ایران و مادر هم که خودش خرجی نداره و در حقیقت بخاطر امیرحسین هست که پول نیاز داره برای به مامان گفتم که ۵۰۰ تا برای مادر برداره و بقیه اش را برای خودش در حسابی که قرار شد کمی پس انداز داشته باشه بذاره. هر دو کلی خوشحال شدند. به هر حال با اینکه پول وام هست و اتفاقا پولی که باید در ادامه ی تابستان برای اجاره ی مامان می فرستادم و آخر سر کم خواهد آمد و از جایی باید جور کنم اما خدا را شکر که امکانش هست و با اینکه اساسا پولی نیست اما از هیچی بهتره و احتمالا کار را بنداز.

دیروز صبح هم با هماهنگی که تو کرده بودی بعد از ماهها بلاخره طلسم شکست و موفق شدیم با رضا و ستایش و البته حسین اسکایپ کنیم. بد نبودند و از داستان کار تو و اسکالرشیپ من خیلی خوشحال شدند و ما هم از کارهایی که می کنند و خدا را شکر پیشرفتی که داشته و دارند. حسین هم که گفت فعلا خیلی با زبان مشکل داره بابت مسایل ایران خیلی هم در این مدت وقت نداره که کار کنه. اما خوب بودند و موفق. عصر هم تو که گفته بودی پگاه از ایران برگشته و بهتره یک قراری با فرشید و پگاه بگذاریم تا همدیگر را ببینیم و احوالپرسی پدرش را کنیم زنگ بهش زدی که دیدی داره گریه می کنه و خلاصه باهاش قرار گذاشتی و دو ساعتی رفتی بعد از کارش دیدنش. گفته بود که دیگه با فرشید نمی تونه زندگی کنه و خلاصه تصمیم گرفته که جدا بشه و البته بعد از اینکه حرفهایش را هم شنیده بودی بهش حق دادی. خلاصه که به قول خودش زندگی با فرشید سخته علیرغم خوبی هایی که داره و خصوصا برای پگاه این مهمه که میگه اساسا فرشید از مرجان جدا نشده بلکه در دو خانه ی جدا زندگی می کنند از بس که شب و نصف شب دایم اون به این زنگ میزنه و دایم خصوصا درباره ی کامران بگو مگو دارند.

من هم دو ساعتی را برای خواندن و پیشنهاد اضافه کردن چند منبع به لیست کامپ آیدین وقت گذاشتم و اتفاقا نتیجه اش هم بد نشد. قانعش کردم که کمی روی کارهای مارکس تجدید نظر کنه و البته گادامر و ریکور و شلینگ را هم بهش پیشنهاد دادم که اضافه کنه. خودش هم راضی به نظر می رسید و البته لیست خوبی هم درست کرده بود. اما در نهایت از گذاشتن منابع مربوط به حوزه ی فرهنگی و تاریخی خاورمیانه و اسلام صرف نظر کرده بود با اینکه به احتمال زیاد می خواهد درباره ی مفهوم مرگ و ایثار و... در اسلام البته با نگاه فلسفی بنویسه.  بعد از آن هم با بابک پس از چند وقت حرف زدم. اون زنگ زده بود و من هم که متوجه ی تلفنش در همان لحظه نشده بودم بلافاصله گرفتمش تا کمی با هم حرف بزنیم و کمی از این فاصله کم کنیم. بد نبود و احتمالا امروز که به مامان و مادر بگم خوشحال خواهند شد.

آخر شب هم فیلم پذیرایی ساده را دیدیم که به هر حال فیلمی از ایران بود و باید هم در همان سطح انتظار داشت. البته بهتر از یکی دو کار آخری بود که از سینمای ایران در چند ماه گذشته دیده بودیم. قبل از خواب حرف از مانی حقیقی شد و اینکه تو گفتی آدم بی ادبی است. با اینکه برخلاف من در ایران تو باهاش برخوردی نداشتی و دورآدور و به واسطه ی من می شناختیش اما یکبار اینجا دیدیمش که درست هم می گویی برخورد مناسبی نداشت و با اینکه من تا حدی هم متوجه ی فضای این حوزه می شوم ولی شاید بعد از دیدار در ایران این انتظار خیلی هم بی جا نبود. به هر روی فیلمش بد نبود هر چند خوب هم نبود.

امروز صبح بین ساعت شش تا ۷ با خاله فریبا قرار اسکایپ دارم که قراره بخاطر من برود خانه ی مرحوم عمو جان و قبل از اینکه اسباب و اثاثیه اش را رد کنند برود کتابهایش را بهم نشان بده تا من اگر به کتابی احتیاج داشتم بهش بگم برای من نگه داره. دستش درد نکنه با اینکه روز تعطیل تو را از صبح زود بیدار می کنم اما واقعا که کلی لطف داره.

فردا هم تعطیله و هم تو باید بوک چپتر را درست کنی و هم من درس بخوانم. سه شنبه، پنج شنبه و جمعه که باید برم دانشگاه برای کار و شنبه ی بعد هم که بچه ها می آیند اینجا تا مقاله ی فرزاد را نقد کنیم. تو هم که کل هفته کار و کار و کار برنامه ات هست به سلامتی. البته من اگر همه چیز خوب پیش برود هم MRP را به جایی می رسانم و از شر JJ خلاص میشم به امید خدا!

هیچ نظری موجود نیست: