۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

فرا رسیدن روزهای مهم


ماه نو رسیده و اولین ساعات ماه بهاری می هست. آفتابی است و تو با تمام بیحالی و سرماخوردگی که داشتی رفتی سر کار و من هم که تمام دیشب را با کلنجار و بی خوابی سر کرده بودم بعد از این نوشته و یک دوش آب گرم برای آغاز درس خواندن از خانه بیرون خواهم زد و رفت.

یکشنبه بابت بی حالی هر دو و سرماخوردگی خانه ی ویکتوریا نرفتیم و تمام دوشنبه و سه شنبه را تو کار کردی و من بطالت. دیروز هم با اینکه باید گوته می رفتم و نرفتم و باید درس می خواندم و نخواندم کار مهم و موثری نکردم و مثل تمام این مدت. تنها با رسول کمی حرف زدم که برایم از مصاحبه اش گفت و فایل صوتی اش را هم فرستاد و تنها باعث تاسف بیشتر و عمیقترم شد. عجب قدرتی دارد ایدئولوژی و عجب میلی داریم به کوری.

امروز و با آمدن این ماه قرار داشتم که کار کنم و البته خواهم کرد. اما فکر می کردم بهتر از این شروع می کنم. مثل قدیم زود بیدار می شوم و آلمانی می خوانم و بعد کتابخانه می روم و بعد ورزش می کنم و بعد رمان می خوانم و بعد ... هر چند تنبلی و کمی هم مریضی دست به دست هم داده اما باید شروع کنم.

می باید ماه مهمی باشد و امیدوارم بشود و بتوانم که تو را و خودم را سرفراز کنم. من منتظر این ماه بودم و حالا اینجاست و من کمی در رسیدن سر قرار تاخیر کرده ام اما هنوز خیلی دیر نشده و باید دوید و رسید. امیدوارم به شرک و تز و کار و کار و کار.

تنها یادگار خوب این یکی دو روز گذشته ام شاید خواندن شعر بچه های این دوران شیمبورسکا بود که خیلی دوستش داشتم. باید که آدم دوران خودم شوم.

هیچ نظری موجود نیست: