۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

اینک! موسم بیداری و سکوت


عجب حکایتی شده ها! تا دیشب از نگرانی و هیجان و انتظار جواب اسکالرشیپ خوابم نمی برد و به خواب هم موقعیت امروز را نمی دیدم. امشب از شدت هیجانی که تمام روز داشتم و حالا هجوم بی وقفه ی افکار و برنامه های آینده به ذهنم امشب خوابم نمیبره.

ساعت از دو صبح گذشته و بعد از یک ساعتی کلنجار رفتن و این دست اون دست شدن بلاخره بلند شدم. بابت بدو وادو ی دیروز قلبم سنگین شده و درد داره و مدتی است دوباره کمی احساس ناخوشی در قفسه ی سینه ام -البته هر از گاهی- می کنم اما به روی خودم نمی آورم و نمی خواهم تو متوجه شوی که نگرانی هایت چند برابر خواهد شد. اما احتمال زیاد با رو به روال شدن اوضاع حالم هم رو به راه میشود.

خب! حالا ادامه ی داستان اسکالرشیپ دیروز را می نویسم. خلاصه بعد از ترک دفتر تو از طرف فینچ رفتم دانشگاه تا در راه برای جودیت و جی جی یکی یک بسته گز بگیرم. تا رسیدم دانشگاه خیلی دیر شده بود و جی جی رفته بود اما خوشبختانه به جودیت رسیدم. در راه کوتاه با مامانم حرف زدم و بهش گفتم ممنونم از تمام دعاهایی که برایم کرده ای. با اینکه کوتاه بود اما خیلی خوشحال شد خصوصا وقتی بهش توضیح دادم که این چه اسکالرشیپی است و چقدر از آنکه انتظارش را داشتم بالاتر و مهمتره. بهم گفت که صدایم خیلی هیجان زده هست که احتمالا درست می گفت با اینکه خودم اینطور فکر نمی کردم. بعدش هم مامان و بابات از ایران زنگ زدند که در راه برگشت باهاشون حرف زدم و بیش از دو ساعتی طول کشید. ساعت نزدیک ۲ بامدادشون بود اما از خوشحالی کاملا بیدار و سرحال بودند. خیلی ازشون تشکر کردم و گفتم که چقدر مدیون محبتها، حمایتها و باورهاشون به خودمون هستم و هستیم. بابات هم که حسابی شارژ شده بود یک ساعتی را حرف زد که با اینکه کلی خسته بودم و در ایستگاه قطار منتظر نشسته بودم تا یک موقع بابت رفتن به پایین ارتباطمون قطع نشه اما خودم هم کلی از این کیفی که داشتند می کردند روحیه گرفتم.

اما جودیت! وقتی رفتم دفترش و ازش راجع به نتایج OGS - اسکالرشیپی که می گفتیم اگر امسال بگیریم چقدر خوب میشه و البته بعد با توجه به اینکه دوباره باید سال آینده برایش اقدام می کردم و احتمالا با توجه به عقب افتادگیم از مقالات دیوید کار تقریبا نشدنی بود جدا از اینکه بمباردیر تقریبا ارزش ده برابری مالی و غیر قابل قیاس اعتباری داره- پرسیدم گفت که باید از طریق دانشکده اعلام بشه. وقتی بهش گفتم که شرک نگرفتم بلکه بمباردیر را گرفته ام گفت بمباردیر کدامه؟ نکنه منظورت آنچیزی است که قبلا بهش می گفتند سوپر شرک. نامه را که دید با آن هیکل و اضافه وزن زیادی که داره پشت صندلیش شروع کرد به رقصیدن و بارها اشک در چشمانش جمع شد خصوصا وقتی که فهمید من تمام آن راه را آمده ام تا از اون و حمایتهایش تشکر کنم. خلاصه بهم گفت که کاندید OGS هم هستم اما دیگه الان این مثل یک جوک بی مزه است در برابر بمباردیر. با اینکه می خواست خودش را از تک و تا نندازه و گفت قبلا هم احتمالا کسی از گروه - در طی این ۲۵ سالی که اون در دفتر گروه کار می کنه- بمباردیر را گرفته بعد از خواندن نامه گفت که اولین بار هست که کسی از ما این را می گیره.

بلافاصله به خانه ی جی جی زنگ زد تا اون را هم خبر کنه. برایم جالب بود اما گفت که جی جی خیلی نگران نتایج شرک هست چون به هر حال این سال اول ریاست اون بر گروه محسوب میشه و برای اعتبارش خیلی اهمیت داره. گفت که با این بمباردیر نه تنها اون که گروه برای سالهای آینده اعتبار و برای شرک احتمالا یک سهمیه ی بیشتر از دولت خواهند گرفت و خب معلوم شد که چرا اینقدر در خبر دادن به جی جی عجله داشت. با اینکه جی جی هنوز به خانه اش نرسیده بود و جواب تلفن را نداد گفت که نمی تونه تا فردا صبر کنه و بهش ایمیل میزنه.

خلاصه در نهایت از من خواست که در جلسه ی سپتامبر آینده که دانشگده برای دانشجویانی که می خواهند آپلای کنند بر پا خواهد کرد به عنوان سخنران افتخاری صحبت کنم و از تجربه ی امسالم برای آنها بگویم. می دانست اما دوباره وقتی برایش گفتم که این اولین سالی بوده که من آپلای کردم و گفتم که برخلاف حرفهایی که زده میشه مبنی بر اینکه احتمالا بالای ۳۰۰ ساعت کار روی پروپوزال در طول دو سه سال لازمه و حداقل نزدیک به ۳۰ تا ۴۰ نفر باید متن را بخوانند و ... من تنها دو ساعت در کافه نشستم و نوشتم و هیچ کسی هم بهم فیدبک نداد جز یوناس از دانشگاه تورنتو که باهاش در گوته آشنا شده بودم و بهم گفت که عمرا به تو با این تزی که داری هل پوک هم نمیدهند- البته کامتهای خوبی بهم داد با اینکه خیلی زبانش تند و حتی جاهایی تحقیرآمیز بود- و گفتم که هیچ یک از کارهایی که گفتید را نکردم و مسیر خودم را رفتم اما کاملا به پروژه و حرفهایم، به پروپوزال و برنامه ی درسی و تحقیقی ام و البته نمرات و نامه های اساتیدم باور داشتم نگاه عمیقی بهم کرد و گفت یادش به یک روزی افتاد که در حال نهار خوردن در اتاق عمومی گروه بوده و من و یک نفر دیگه که یادش نمی آمد کی بود راجع به کتاب یکی از فیلسوفان که باز هم یادش نمی آمد کی بود حرف میزدیم و طرف گفته که من فلان کتابش را خوانده ام و فلسفه اش اینه و من در جوابش به چندین کتاب دیگه اش ارجاع دادم و گفته ام که درکش کامل نیست و خلاصه بعد از اینکه من رفته ام طرف رو به جودیت کرده و گفته فلانی از استادش در فلان درس بیشتر تسلط و آشنایی با فلسفه ی این فیلسوف داره و اگر کسی می آمد و نمی دانست که من دانشجویم احتمالا فکر می کرده که از اساتید گروه هستم. اتفاقا می خواهم همین باور به خود و پروژه و ایمان به لغات را به بچه بگویم. آنچه که این روزها کمتر و کمتر دیده و شنیده می شود.

خلاصه بعد از اینکه با بابا و مامانت خداحافظی کردم تو بهم زنگ زدی که کجایی و گفتم. گفتی که نمی خواهی خانه بروی اما صدایت هم خیلی خسته و سرماخورده بود بهت گفتم بیا ایستگاه رزدیل. آمدی و من هم که کمی زودتر از تو رسیده بودم بیرون ایستگاه روی یکی از صندلی های پارک نشسته بودم و بتهوون گوش می کردم تا تو رسیدی و قدم زنان رفتیم تا کافه ای که به عنوان اولین جایی که در تورنتو رفتیم و خوشمان آمد و در همان چند روز اول کشفش کردیم نشستیم و چای و شیرینی گرفتیم. گفتی که مامانم بهت زنگ زده و تبریک گفته و تو بهش تبریک گفتی و من از حرفهایم با جودیت و تهران گفتم. راجع به این گفتیم که با این پول جدا از کارهایی که قرار دارم بکنم مثل پول کلاس فرانسه برای رسول و کمی کمک به داریوش و کمی کمک به ایران و البته آوردن بخشی از کتابهایم با زحمتی که مامانت خواهد کشید- خصوصا حالا که پروپوزالم چنین واکنشی را گرفته دیگر دیوانگی است که به فکر نوشتن تز متفاوتی در دوره ی دکتری باشم چون به قول تو این اسکالرشیپ و چنین تزی یعنی کار آکادمیک در یکی از دانشگاههای معتبر اینجا- اما مهمترین کار به امید خدا پایه ای برای ساختن زندگی مون در اینجا و تلاش برای خرید خانه در آینده ای امکان پذیر و محتمل هست.

خلاصه که کلی حرفهای خوب و البته اصرار تو به درست که قدر خودت را بدان و بدان که این اسکالرشیپ یعنی استخدام بودن و هر روز کار کردن بی وقفه در ایام هفته. (وای باروم نمیشه که گرفتم و الان که ساعت ۳ صبح هست دارم این حروف را و این داستان را تایپ می کنم. دایم فکر میکنم این هم خوابی است که صبح ازش بیدار خواهم شد). به هر حال همانطور که پیش خود عهد کرده ام باید مردی دیگر شوم و دیگر هرگز این چنین به بطالت ایام را سر نکنم و عمر را از سر نگذرانم.

درس و کار و کار و درس و زبان و تفریح و ورزش و سلامتی و مطالعه و خواندن و نوشتن و گوش کردن و فکر کردن خواندن و خواندن رمان و کتاب و مقاله و درونی کردن. اساسا دوره ی پیش رو دوره ی تقریبا ده ساله ی درونی کردن تا پیش از بر خواستن است. تحمل و شکیبایی و سکوت به امید ساختن درست مثل کار و کارگر که اول ماه می روز جهانیش هست و من این خبر نیک را در چنین روز فرخنده ای گرفتم.

آخر شب بود که آیدین بهم تکست زد که شرک را نگرفته و آیا از OGS خبر دارم یا نه. بهش گفتم که ظرفیت گروه طبق گفته ی جودیت یک نفر بالا رفته و بعد پرسید آیا من گرفته ام. گفتم که بمباردیر را گرفته ام. احتمالا دوباره جا خورده باشه. حتی بعد از اینکه نوشت خیلی پکر و خدا کنه که OGS را بگیره و گفتم که مطمئنم که می گیری و کمی بهش روحیه دادم تلفنی که حرف زدیم نتوانست دوباره خودش را کنترل کند -مثل آن شب خانه شان که خیلی بابت رفتار و تعجبش از اینکه من هم از طرف دانشگاه انتخاب شده ام برای شرک جا خوردم- گفت که به نظرش پروپوزال من خیلی کلی و ادعاهای بزرگ داشت -که در فحوای کلام بی ربط منظورش بود- و نمی دونه که بلاخره معیار چیه. بهش گفتم ناراحت نباش و انشاا... OGS را خواهی گرفت مثل دو سال گذشته که واقعا کار کمی هم نبوده و نیست. اما با اینکه خودش می گفت که شرک امسالش تنها در صورت موفقیت ۲۰ هزارتا میشد و خیلی با OGS فرقی نداشت جز پرستیژش که این ملی و آن استانی است اما به هر حال خیلی به قول خودش پکر شده بود. بهش گفتم البته همه چیز پروپوزال نیست و گفت آره حتما نمراتت خیلی تاثیر داشته. به هر حال سعی کردم بهش روحیه بدم و واقعا هم باور دارم که OGS را خواهد گرفت. امیدوار بودم که شرک را بگیره چون می دانستم خیلی برایش بابت پرستیژ و رزومه اش مهمه و البته کاملا هم حق داره. خلاصه که کمی با نیش و کنایه و کمی هم از روی صداقت حرف زد اما کلا هم از موضوع خودش پکر بود و هم از داستان من جا خورده بود که همانطور که سنتی و انا یکبار بهش در لفافه گفتند نباید تنها اون که هیچ کس خودش را با کسی دیگر اینگونه مقایسه کنه. به هر حال حالا باید به قول تو و جودیت سعی کنم افتخاری برای دانشکده و چه بسا دانشگاه شوم. شب موقع برگشتن به خانه چند دقیقه ای رفتیم منزل ریک و بانا تا آنها را هم که می دانستیم چقدر خوشحال خواهند شد خبردار کنیم و واقعا هم خوشحال شدند. بانا برای بار چندم گفت که از ما ممنون است چون در درونشان امید به آینده را زنده نگه داشته ایم. خیلی مسئولیتم سنگین شده و باید با تمام وجود تلاش کنم تا بتوانم از پس انتظارات تا حد امکان بر آیم.

و این نمی شود جز اینکه:

باید سکوت کنم و فکر مثل محمد و موسی و هر هنرمند و متفکر و اندیشمندی که الگوی راه است. باید برخیزم که گاه گاه رفتن و موسم موسم ساختن فرداهاست.

خداوندا کمکم کن و کمکمان کن که تنها تویی نور آسمانها و زمین. و خالق رمز آفرینش که جز عشق نیست.

از تو ممنونم همسر یکتای من که نور و هستی و عشق زندگی و لحظات من هستی.

خلاصه که از همین سطور معلومه که حسابی قاطی کرده ام. اما حالم خوبه. صبح باید برم خانه ی اشر تا در جریانش بگذارم که می دانم خیلی خوشحال خواهد شد. دیوید که اروپاست و برایش ایمیل زدم و ازش تشکر مبسوطی کردم. بعد احتمالا باید دوباره به دانشگاه بروم تا با امور مالی و بخش Awards دانشکده در این مورد حرف بزنم و نمی دانم که بعد از سه جلسه غیبت به کلاس گوته می رسم یا نه اما مهم نیست چون باید آلمانی بخوانم و حالا دیگر تابستان بعد توان مالی رفتن به گوته در آلمان را هم داریم.

وای هنوز باورم نمیشه!!!

بیدار شو پسر. بیدار شو وقت بیداریست.

هیچ نظری موجود نیست: