۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

در انتظار مصاحبه ی تو



پنج شنبه ظهر دوباره سرد شده و ابری هست. من برخلاف اینکه باید کلی باشم و استارت درس خواندن را که باید از دیورز میزدم و به امروز موکول کردم و امروز هم خبری ازش نیست در خانه هستم. تو رفته ای موزه و به سلامتی بعدش قراره برای مصاحبه ی کاری به موسسه ای بروی که گویا کارش پیدا کردن کارهای تخصصی هست. یک جور موسسه ی کاریابی که در کانادا خیلی قدیمی و معروفه. لباسهای رسمی پوشیدی و رفتی.


دیروز که آخرین کلاس سال اول دوره ی دکتری را داشتی و بعد از کلاس هم قرار بود با بچه های کلاس و استاد به بار گرد لاونچ بروید. من هم که تمام روز را با سردرد و بی حالی و تنبلی سر کرده بودم بلاخره موفق شدم که با راضی کردن خودم به آخرین جلسه ی این ترم آلمانی بروم. ما هم در نیمه ی دوم کلاس دور هم پارتی کوچکی در کلاس گرفتیم. من دیپ و زیتون بردم که در کنار شراب و پنیر و کرکر و میوه با بچه ها و یادویگا شب خوبی شد و تا دو هفته ی دیگه که ترم جدید شورع بشه و بعضی از بچه ها برای ادامه دادن بیایند دیگه کلاس نخواهیم داشت. البته فردا شب یک تئاتر آلمانی- انگلیسی به اسم فاوست در جعبه داریم که قراره من و تو با هم بریم.


فرداشب که این برنامه را داریم و شنبه شب هم مهمان خواهیم داشت. ویکتوریا و سحر و فرزاد و فیاض و آدریانا خواهند آمد. آیدین هم صبح امروز برایم از فرودگاه آمستردام ایمیل زد که متاسفانه حال پدرش خیلی خوب نیست و باید بلافاصله میرفته ایران. قرار شد از طریق سحر پیگیر احوال خودش و پدرش بشیم.


یکشنبه شب هم که قراره با کلی و گوری و مگان و دوست پسرش بریم رستوارن شهرزاد که آنها خیلی دوست داشتند با هم برویم. دوشنبه هم که آخرین روز کلاس و ترم هست بعد از دانشگاه برای عیددیدنی میریم خانه ی خاله عفت. سه شنبه احتمالا بریم سینما و چهارشنبه هم آیدین برادر آیدا که یک سفر کوتاه به تورنتو آمده با مازیار میاد اینجا برای شام و پنج شنبه هم که روز کرایه ی ماشین و خرید هست که برای آمدن مامانم جمعه آماده بشیم به سلامتی. حالا با تمام این اوصاف و شروع شدن تعطیلات دانشگاهی و تجربه ی بسیار بد و ناموفق تابستان پیش من که هیچ کاری نکردم و هیچ درسی نخواندم باید حواسمون و بخصوص من حواسم باشه که دوباره روزها مثل همین امروز مفت و بی نتیجه از دست نره.

فعلا که بی صبرانه منتظر خبر خوش مصاحبه ی تو هستم. البته می دانیم که این تنها یک مصاحبه ی مقدماتی هست اما باید این اتفاق خوب شروع میشد و کلیدش از جایی و در روزی می خورد که امروز بوده.

ناصر هم به سلامتی با همت مثال زدنی و کارش را تمام کرد و به سلامتی دیروز رساله ی دکتریش را تحویل داد. خیلی خوشحال شدیم و خیلی هم به آینده اش امیدواریم. امیدواریم که بتونن در همانجا هم کار خوبی دست و پا کنند و بمانند.
 

هیچ نظری موجود نیست: