۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

داکیومنتری



دیروز سرماخوردگی که داشتم با بیرون رفتن خیلی بدتر شد و خلاصه باعث شد تمام روز را بی حال و بدون رمق خانه در حال خواب و بیدار سر کنم. تو هم با اینکه کار داشتی اما بیشتر بخاطر رسیدگی به من و درست کردن نهار مناسب خلاصه وقتت رفت. آخر شب با مادر حرف زدیم و با توجه به اینکه الان دو هفته ای هست که اینترنت در ویکندها خیلی بد جواب میده نشد که با مامانم هم حرف بزنیم.


امروز که از خواب بیدار شدیم ساعتها را کشیده بودند جلو و ما خبر نداشتیم. بعد از تمیز کردن خانه وقتی که قرار شد بخاطر هوای آفتابی بسیار زیبا و البته کاملا بهاری و گرمی که بود بریم بیرون متوجه تغییر ساعت شدیم. خلاصه تا رفتیم بیرون و برانچ در کافه ای که قبلا یکبار با سنتی رفته بودیم نزدیک خانه اش به اسم آروما خوردیم ظهر شده بود. در راه برگشت هم از سینمای باز سازی شده ای که نزدیکهای بی ام وی هست رد شدیم و تو بهم گفته بودی که قرار هست فقط فیلم مستند و داکیومنتری اکران کنه. خلاصه که عضو شدیم. نفری ۲۲ دلار سالانه برای دانشجوها که قیمت هر بلیط به ۶ دلار تبدیل میشد. اتفاقا فیلمی که تو مدتی بود می خواستی ببینی را برای سه شنبه شب بطور رایگان خواهیم دید: Waste Land


خلاصه از بی ام وی هم دو سه تا کتابی گرفتم و قدم زنان تا خانه آمدیم. البته قبلش تو از وینر یک بسته کارت پستال گرفتی برای عید و از بلور مارکت هم نان برای ساندویچ فردای من. از وقتی برگشتیم خانه تا همین الان که ساعت یازده دقیقه ای هست که از ۱۲ شب گذشته داشتم روی مقاله ی آدورنو کارهای نهایی را که مگان گفته بود و و رفرنسهایش را درست می کردم. تو هم با اینکه کارهای برندا را داشتی شیرینی درست کردی و به کارهای خانه رسیدی.


فردا صبح زود باید برم دانشگاه تا هم با گمل برای ورود به مقطع دکترا صحبت کنم و هم مقاله ام را به آشر بدهم و بعدش هم که کلاس مارکس را دارم و بعد هم گوته. باز هم آلمانی نخواندم و خلاصه کارم خرابه. تو هم که بعد از ظهر توتوریال داری. قبل از خواب با مامانم حرف زدم که کلی از مادر و گلایه هایش از خاله آذر گفت و از آن مهمتر از اینکه امیرحسین زنگ زده که می خواهم برگردم و مامان هم بهش گفته اینطوری نمیشه و بهتره بمانی همانجا. خلاصه که قرار شد باهاش حرف بزنم و با داریوش هم همینطور. در ضمن گفت که بابک سگ گرفته برای بزرگ کردن. امیدوارم بهشون خوش بگذره اما واقعا برایم باور کردنی نبود که یک روز بابک بچه دار نشه. چند دقیقه ی پیش هم تو برای آمدن مامانم یک شب هتل در آبشار نیاگارا گرفتی که سه نفری با هم بریم. واقعا که بهترین دوست، همسر، دختر، عروس و یار هستی. بهترین.


 

هیچ نظری موجود نیست: