۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

سیزده بدر



این چند روز گذشته اینرنت خانه درست کار نمی کنه و به همین دلیل نتونستم به اینجا سر بزنم. به هر حال اگر بخواهم خیلی سریع و کلی بگم که چه خبر بوده اینطوری میشه که پنج شنبه تو مصاحبه ی طولانی و موفقی داشتی اما تمام نشد و بخشهایی از امتحان پاورپوینت و ورد به خانه موکول شد که امروز براشون انجام دادی. 


جمعه آخرین روز توتوریال من بود که بلاخره تمام شد. تجربه ی بدی نبود اما خیلی هم لذت بخش نبود. بعضی از بچه ها خیلی مشتاق و کوشا بودند اما اکثرا نه. از دانشگاه با تو جلوی ساختمان گوته قرار داشتم و با هم رفتیم به نمایش تک نفره ی فاوست در جعبه که تجربه ی جالبی بود. یادویگا خیلی با تو گرم گرفت و بعد از نمایش با بچه ها کلی در برف قدم زدیم تا بلاخره رستورانی مکزیکی را که جا و میز خالی داشت پیدا کردیم و با بچه ها نشستیم و گپ زدیم و شام خوردیم. شب خوبی بود. مارک، آندرو، اوکسانا، کندل، سوزی، گورگیوس با همسرش، من و تو بودیم. قرار شد بیشتر دور هم بعد از کلاسها جمع بشیم.


شنبه هم برای شام مهمان داشتیم. صبحش رفتیم دفتر حسابدار که مثل سال پیش برامون فرمها را درست کنه که گفت در نهایت نزدیک به 2 هزار دلار در طول سال دستمان را خواهد گرفت و از آنجا تا برگشتیم خانه شده بود عصر. هر دو از شب قبل و راه رفتن طولانی در برف و باد کمی حال سرماخورده داشتیم اما به هر حال خودمان را آماده کردیم و بلاخره فیاض و آندریا که سر وقت آمدند همه چیز درست بود. ویکتوریا و فرزاد خبر داده بودند که نمی توانند بیایند و آیدین هم که بخاطر حال پدرش رفته ایران و زاهدان هست. اما هر چه منتظر سحر شدیم نیامد و خیلی نگرانش شده بودیم. هر چه هم گستیم تلفنش را هیچ کدام پیدا نکردیم. گفته بود که با یکی از دوستانش به اسم لیلا که از ایران آمده دیدنش خواهد آمد اما تا رسید ساعت شده بود 9 و در این یک ساعت و نیم خیلی تو و آندریا را نگران کرده بود.


خلاصه که خورش فسنجان "وجترینی" و با مرغ درست کرده بودی با میرزا قاسمی که همگی چندین و چند بار کشیدند و خیلی خوششان آمده بود. برای دسر هم کیک درست کرده بودی و البته آندریا هم دسر سرد آورده بود. سحر هم با این دوستش که گویا هنرپیشه ی یکی دوتا فیلم و سریال بود از آبشار نیاگارا آمدند و خلاصه که تا حدود ساعت 1 مهمان داشتیم. امروز هم بعد از اینکه خانه را تمیز کردیم زیر باران رفتیم کویین پارک و سبزه مون را پای درخت گذاشتیم و در تمام طول راه به سمت مغازه ی پنیرفروشی در خیابان چرچ با ایران حرف میزدیم که همگی منزل مامان و بابات بودند برای آش و کباب در سیزده بدر.

یکی یک ساندویچ گریل پنیر گرفتیم که باعث سوزش معده ی تو هم در نهایت شد و از آنجا رفتیم کرما چای و قهوه گرفتیم و تا رسیدیم خانه ساعت 2 بود. از آن موقع تا 7 که برای شام با دوستان در شهرزاد قرار داشتیم من وقتم را پای تلویزیون تلف کردم بی آنکه این چند روزه لغتی درس بخوانم و یا آلمانی تمرین کنم و تو هم برای تکمیل مدارک سفارت فرانسه برای سه شنبه صبح دنبال هتل و خرید بیمه ی سفر و ... می گشتی.

شب با مگان و دوست پسرش به همراه کلی و گاری رفتیم شهرزاد که شب خوبی بود و کلی از چیزهای مختلف حرف زدیم و خلاصه ما هم سیزده خود را بدر کردیم.

فردا کلی کار داریم. اول باید بریم برای سفارت عکس بگیریم. بعدش من باید برم دانشگاه کلاس دیوید و دیدن آشر و سر جلسه ی امتحان درسی که توتوریالش را دارم و یکی دوتا کار دانشگاهی دیگه. تو هم باید بری دوباره دفتر حسابدار چون یکی از مدارکت کم بود و بعد هم کلی کار دانشگاه داری و به سلامتی آخرین جلسه ی توتوریالت را خواهی داشت و در نهایت هم قراره بریم سر شب منزل خاله عفت برای عید دیدنی.
 

هیچ نظری موجود نیست: