۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه

مسافر آوریل



دوشنبه صبح است. البته نه خیلی زود. ساعت نزدیک ۸ صبحه و من یک ساعتی هست که بیدار شده ام. دیشب با اینکه کارهامون را تقریبا تا پیش از ۱۰ تمام کردیم که زود بخوابیم که امروز سر وقت بیدار بشیم و هر دو به برنامه هایمان برسیم تا رفتیم توی تخت و تا خوابمان برد ساعت از ۱۲ هم مدتی بود گذشته بود. دلیلش هم طبق معمول تلفن به آمریکا و این بار البته مامانم که در غیاب امیرحسین که رفته یک سر راکلین شروع کرد به گلایه کردن و گفتن اینکه پولی را که هفته ی پیش برای مامان فرستاده بودم رفته بی اجازه ی او از حسابش برداشته و رفته راکلین. مادر هم مدتی پیش گفت که امیرحسین از حسابش بی اجازه پول بر میداره. به قول مادر دزدی که شاخ و دم نداره و این کارش دزدی حساب میشه. خلاصه که مامان گفت دیگه برایش پول نفرستم تا شاید از شدت بی پولی و فشار خودش را جمع کنه و بره دنبال کار. گفت که دایم هم هر چی می خواهد و هر کاری که می خواهد می کند و تازه چرت و پرت هم میگه.  خلاصه که بیشتر از یک ساعت حرف زد و دیدم چاره ای نداریم جز اینکه برای ماه بعد یعنی آوریل بیاد پیش ما. از من اصرار و از اون انکار که نه تو هم باید مثل بابک بری دنبال زندگی خودت و اینقدر انرژی و فکر و زندگی خودت و همسرت را خرج مسایل ما و مشکلات دایمی و خودخواهانه ی ما نکنی و ... گفتم با اینکار اتفاقا امیرحسین متوجه میشه که دیگه داستان خانه ی خاله تمام شده و بلکه شاید کمی به آینده اش فکر کنه. خلاصه که گفتم برایتان بلیط می گیرم و یک ماهی بیایید اینجا. خیالتان هم از درس و کار ما راحت ما روال عادی زندگیمون را ادامه خواهیم داد.


بعدش هم به مادر زنگ زدم که چند روزی بود من باهاش حرف نزده بودم و آخرین مرتبه تو با مادر حرف زده بودی. حالش خوب بود و بابت برگشتن خاله آذر روحیه اش عالی. اما برای مامان ناراحت بود و گفت که امیرحسین خیلی داره همه و مخصوصا مامان را ناراحت و اذیت میکنه. به توصیه ی تو به مادر فعلا نگفتم که مامان قراره بیاد اینجا تا خود مامان تصمیم بگیره- و واقعا هم درست گفتی- اما نکته ای که تو دایم میگی را مادر هم گفت که مامانت هیچ کسی را نداره و دلش در زندگی به هیچ چیز خوش نیست مگر تو. خلاصه که برایش بلیط می گیریم تا یک ماهی را بیاید اینجا. البته فعلا اوضاع مالی در حدی نیست که بشه خیلی مانور کرد و راستش را بخواهی حتی برای گرفتن بلیط هم حسابمون تقریبا خالیه اما امیدوارم که طبق معمول همیشه خدا کمک کنه جای نگرانی نباشه.


شنبه شب هم تا از خانه ی نادر و مهناز برگشتیم ساعت نزدیک یک بامداد بود. خیلی زحمت کشیده بودند و تدارک دیده بودند اما از بس موقع حرف زدن داد زدند که داشتیم دیوانه شده بودیم. آخر شب هم نادر زحمت کشید و ما را تا خانه رساند چون مترو بابت آب گرفتگی در بسیاری از مسیرهایش کار نمی کرد و بسته بود.


تمام دیروز را هم نشستم پای دوباره خوانی مقاله ی آدورنو و درست کردن لیست رفرنسهایش. برای مگان فرستادم و قراره که تا آخر امشب برایم پس بفرسته می دانم که کلی هم از این طرف کار خواهد داشت. خلاصه که نوشتن مقاله یک طرف آماده کردن برای تحویل هم یک طرف دیگه. تازه تو هم از آنجایی که خیلی گرفتار کارها و درگیر مقاله ی پی یر بودی اساسا نرسیدی که نگاهی بهش بکنی.


علاوه بر کار پی یر دیروز برای هفته کیک و بیسکویت درست کردی و نیم ساعتی هم رفتی ورزش که هر چی اصرار کردی من هم بیام از تنبلی و البته کار داشتن نیامدم. 


امروز باید بریم دانشگاه. نمی دانم من که مارکس نخوانده ام برم یا نه چون کلی درس عقب افتاده دارم و آلمانی هم اصلا تمرین نکرده ام. تو که توتوریال داری و باید بری من هم شب باید گوته برم. فردا کلاس لویناس دارم و بعدش هم امتحان رانندگی که البته تو ازش خبر نداری. امیدوارم که بتونم شب سوپرایزت کنم.

هیچ نظری موجود نیست: