۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

طور دیگر زیستن


آخرین شب ماه ژانویه هست. امروز رفتم کتابخانه و بعد از مدتها کمی درس خواندم. متونی از بنیامین خواندم. تو هم رفتی سر کار و سرماخوردگیت خیلی شدیدتر شده. دیشب قبل از خواب تب کرده بودی و هر چه هم اصرار می کنم که یک روز را بمان خانه و استراحت کن میگی نمیشه و باید بروم. با اینکه می دانم درست میگی اما مطمئنم کمی هم از روی رودربایستی با لیز و تام هست که نمی مانی خانه.

صبح قبل از رفتن بابات زنگ زد که حسابی از دست روزگار و بخصوص جهانگیر ناراحت بود و می گفت که دیگه نمی تونه از پس مخارجش بر بیاد و هر بار هم که حرف درس میزنه جهانگیر بهش درست اطلاعات نمیده. اصرار کردی که من خبر مسافرتت به ایران را بهش بدم تا خوشحال بشه. اما نشد. نگران شد و البته فکرش هم بیش از این حرفها مشغول بود.

من هم عصر بعد از اینکه داشتم از کتابخانه بیرون می آمدم که برم کرما و کمی آلمانی بخوانم دیدم که رسول بهم زنگ میزنه- خط جدیدی گرفته که می تونه به اینجا مجانی زنگ بزنه. با اینکه رفتم کرما اما تمام مدت با رسول حرف زدم و خواستم که کمی حال و روحیه اش بهتر بشه. به هر حال تنهاست و این تنها کاری است که از دست من برایش برمیاد.

صحبت زبان فرانسه خواندش شد و گفتم و تشویقش کردم که برود و پشت گوش نیندازد. پیش خودم فکر کردم اگر اسکالرشیپ امسال را برنده شدم هزینه ی زبان رسول را به عنوان هدیه تقبل کنم. البته باید خیلی انرژی بگذارم تا قبول کنه اما اگر بگیرم حتما این کار را می کنم.

دیروز هم پول مامانم را که برای اولین بار با وسترن یونیون حواله کرده بودم و از چند روز پیش ازش خواسته بودم که بگیردش و هنوز نرفته بود با مشکلی که از طرف بانک اسکوشا- مزخرفترین بانک جهان- پیش آمده بود و کلی وقت و انرژی که هم من و هم تو از سر کلاس تری گذاشتیم حل کردیم به دستش رساندیم. البته اگر همان هفته ی پیش رفته بود و متوجه ی این داستان میشدیم خیلی با حوصله و صبر و راحتی مشکل را حل می کردیم و هر دو نفر جداگانه به بانک زنگ میزدیم و تایید این حواله را می کردیم. اما از آنجایی که همه چیز در خانواده ی من اینطوری است این هم از قاعده مستثنا نبود. به هر حال به دستشون رسید و اجاره ی این ماه را هم دادند.

اما نکته ی مهم این ماه- با تمام اهمال کاری ها و بی نظمی ها و درس نخواندن ها و ...- حرف دیروز تو به من بود وقتی که از سر کار برگشتی و من عکس زیبایی که از خانه در نور چراغها و شمعها با کتابخانه ها گرفته بودم نشانت دادم و تو گفتی این زندگی زیبای ماست اما تو شاد و سرزنده زندگی نمی کنی. خیلی حرفت مرا به فکر برد. و البته حقیقتی که در سخنت بود.

می خواهم شاد و سر زنده زندگی کنم و شادی را به زندگی زیبایمان بیش از پیش و به شکل دایم و در قامت اصل و اساس بیاورم- تا حد امکان. باید تمرین کنم و می کنم.

این شد که موقع برگشت به خانه رفتم شراب و قارچ و گل گرفتم. یک فیلم مستند که کاندید اسکار امسال هست به اسم ۵ دروبین شکسته- که درباره ی مقاومت یک فلسطینی است.

ماه را با این امید تمام می کنم که شروع کنم نحوه ی دیگری زیستن را. با این امید که باید تغییر دهم خود را. با علم بر اینکه از دست دادن امید یعنی ساز فتح دشمن را کوک کردن. با امید آغاز می کنم. به نام و برای تو. 

 

هیچ نظری موجود نیست: