۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

عشق


تمام دیروز را خانه خوابیدی و من هم سعی کردم کمی بهت برسم تا حالت زودتر خوب بشه. الان هم از در رفتی به سلامتی بیرون تا بری سر کار و بهشون اطلاع بدی نمی تونی امروز را بمانی و البته کاری که باید انجام میشد امروز را بهشون تحویل بدی و برگردی خانه. من هم که باید درس می خواندم و آلمانی که هیچ مطلق!

دیشب بطور بسیار اتفاقی فیلم عشق هانکه به دستم رسید و از روی یکی از این سایتها گرفتم و دیدیم. البته بدون زیرنویس انگلیسی بود و تو هم خیلی حال نداشتی که دایم برایم ترجمه کنی اما به هر حال آن قدر فیلم خوب و دردناکی بود که برای برقراری ارتباط احتیاج به کلام هم نداشت. خیلی تلخ بود و خیلی عاشقانه به معنایی که هانکه می خواست باشد. با مادر حرف زدیم که مریض بود و تنها،‌ با مامانم حرف زدیم که با امیرحسین حرفش شده بود و سوار به اتوبوس داشت غروب یکشنبه در شهر می چرخید، به خاله هایم زنگ سال نو زدم که نبودند و پیغام گذاشتم،‌ تو با خاله فریبا که تازه از انگلیس و دیدن سارا و لیلا برگشته بود دو ساعتی را اسکایپ کردی و صبح هم دو ساعتی را با تهران و مامان و بابات حرف زدیم که دوباره بابات یک کورسویی از دور دیده و دوباره داره اشتباه می کنه و دوباره جهانگیر که خودش هم بی خیال و بی مسئولیت نسبت به آینده ی خودش هست را هوایی کرده که بمان آنجا و با هم شرکت در کانادا به اسم تو ثبت می کنیم و شعبه ی دبی میزنیم و ... همان داستان دریای دوغ. خلاصه که تو هم یکی دو ساعتی را بعد از مدتها پیگیری با جهانگیر اسکایپ کردی و خیلی حرفهای امیدوار کننده ای نداشت همانطور که خودت هم پیش بینی می کردی. همان داستانهای همیشگی دوباره از اول شروع کنم و این بار این کار را می خواهم امتحان کنم و می دانم این آن چیزی است که می خواستم و ...

خلاصه که نه به نوشتن بوک چپتر رسیدی و نه من درس و MRP و آلمانی. به هر حال اول سال هست و باید از امروز که دوشنبه ی اول سال هست درست شروع کنیم.


هیچ نظری موجود نیست: