۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

جدایی لیز از تام


تمام دوشنبه و سه شنبه را به بیکاری گذراندم. نه آلمانی خواندم و نه درس و واقعا نمی دانم دارم چه می کنم. می دانم که تقریبا روزی در این چند سال نوشته نیست که من از درس نخواندم شکایت نکرده باشم و هر از گاهی از اینکه دیگه دارم شروع می کنم اما باید یک فکر اساسی- اساسی تر از آنچه که همیشه گفته ام- بابت این وضعیت کرد. به هر حال اما دوشنبه با آمدن زود هنگام تو از سر کار که کمی بیش از یک ساعت رفت و برگشت به خانه طول کشید روحیه ام خیلی خوب شد. البته دلیل آمدنت به خانه مریضی بود که اساسا نمی تواند خوشحال کننده باشد اما همینکه آمده بودی تا کمی استراحت کنی مرا خوشحال می کرد.

دوشنبه را در خانه گذراندیم و کار بخصوصی نکردیم جز کمی نوشتن توسط تو و برنامه ریختن توسط من. سه شنبه و دیروز اما قرار بود که من بشینم پای برگه های دانشجویانم و شروع به تصحیح آنها کنم. سه شنبه که عملا بی انجام کار مفیدی رفت اما از دیروز که باید میرفتم اولین کلاس این ترم- کلاس سرمایه جلد دوم و سوم با دیوید- و نرفتم شروع به تصحیح کردن و نمره دادن شدم. قصد ندارم خیلی سخت بگیرم و این دفعه با کمی ارفاق می خواهم کمی سطح نمرات بچه ها را بالاتر ببرم تا در ادامه اگر افت کردند جای جبران در انتها داشته باشند. خلاصه این شد که بعد از اینکه دیدم دیوید خلاصه ی درس این ترم را روی وبسایت خودش گذاشته از رفتن به دانشگاه منصرف شدم و از ظهر تا ساعت ۷ رفتم کرما نشستم و برگه های کلاس تو را تصحیح کردم. موقع برگشت بهم زنگ زدی که داری میرسی خانه و به لیز گفته ای که فردا- یعنی پنج شنبه- چون حال نداری می مانی خانه تا هم استراحت کنی و هم بوک چپتر را تمام. این شد که الان که دارم این پست را می نویسم و ساعت از ۸ صبح گذشته تو هنوز در تخت هستی و البته خیلی هم حال نداری از بس که سرفه کردی تا صبح.

خلاصه که دیشب کنار هم نشستیم و فیلم The Words را دیدیم که اتفاقا هر دو هم خوشمون آمد. البته بعید می دانم تا مدتها اثر فیلم عشق هانکه را دوباره تکرار کنیم اما این هم در استانداردهای خودش بد نبود و خصوصا از اینکه نمونه ای از سینمای قصه گوی بود خوشم آمد. نکته ای که در آن هر دومون را تحت تاثیر قرار داد جمله ای بود که قهرمان فیلم که تلاش می کند نویسنده شود و البته ناموفق هست به همسرش می گوید اینکه شاید هرگز نتواند آنچیزی که فکر می کرده شود- به قول تو داستان ما هم نوعی از همین روایت ناراحت کننده شده.

اما اتفاق مهمتر این بود که دیروز لیز به تو خبری داده که هنوز کسی در جریانش نیست جز تام و خودش. اینکه تام تصمیم گرفته لیز را به عنوان مدیر کل تشکیلاتش به آمریکا بفرسته و خلاصه تا دو ماه دیگه لیز خواهد رفت. گفتی که خیلی هیجان داشت و خیلی خوشحال بود. بهت گفته بود که اگر یکسال در این پست کار کرده بودی تو را به عنوان جایگزین انتخاب می کرد خصوصا اینکه تام هم خیلی از تو راضی است- هر چند که تو خودت اساسا اهل این پست و کلا این نوع کار نیستی و داری به کارهای دیگه هم نگاه می کنی و آنچه که فعلا دستت را بسته بخصوص اوضاع خانواده ات و شرایط ویزای آنهاست- اما از تو خواسته که حتما در انتخاب نفر بعدی کمکش کنی چون به هر حال بیشترین کار را با تو خواهد داشت. داستان این کار هم جالب شده. هم احتیاج داریم به آن و هم این احتیاج بخاطر اطرافیانمون در درجه ی اول هست. مامان من و خانواده ی خودت! مثلا پریشب گفتی که جهانگیر اوضاع سلامتیش خیلی رو به راه نیست اما پولی هم که باید از تهران برایش بفرستند کمتر و کمتر شده و دستش را بسته با اصرار قانعت کردم که تا سمیه اینجاست و برنگشته- فردا بر می گرده- هزار دلار برای جهانگیر بفرستی تا هم کمی به سلامتی و دندانش برسه و هم پولی دستش باشه. با اینکه برای خودمان این پول پول سنگینی است و تمام اوسپ من که با دو سه هزار دلار بیشتر میره آمریکا- و جالب هم اینکه مامانم می گفت امیرحسین اساسا قصد هیچگونه کمکی نداره بابک هم که کلا طلبکار از زمین و زمان هست بابت کارهایی که کرده- اوسپ تو هم کم کم داره خرج این بخش خانواده میشه. خدا را شکر که می تونیم و باید هم در حال حاضر هر چه از دستمون بر میاد برای پدر و مادرهامون بکنیم. اما به هر حال هر دو نگران این مغاکی هستیم که داریم با دست خودمان برای آینده می سازیم به اسم بدهی و وام. هر چند که به هر حال گزینه ی دیگری هم نداریم و همانطور که هر دومون هم باور داریم این بهترین و تنها انتخابی است که می توانیم داشته باشیم. تا ببینیم که بعد چه خواهد شد و تاس سرنوشت چگونه خواهد نشست.

هیچ نظری موجود نیست: