۱۳۹۱ دی ۱۲, سه‌شنبه

سه نشانه ی خوب


سه شنبه بعد از ظهر. هوا به شدت سرد اما آفتابی. تازه از برانچ برگشته ایم خانه و چون تو خیلی خسته بودی رفتی تا کمی استراحت کنی. عصر قراره برای دیدن دوباره ی سمیه و جیمز باهاشون همین اطراف جایی بروید برای چای و من هم باید مقاله ی لویناس را که مگان بلاخره پس فرستاد- برخلاف قولی که داده بود که زودتر از اینها بهم تحویل بده و تازه دیروز آماده اش کرد و فرستاد- درست کنم و احتمالا در همین روزهای آینده ببرم برای اشر.

اما از یکشنبه شروع کنم. صبح راس ساعت ۹ و نیم که با مازیار و نسیم در ایستگاه فینچ قرار داشتیم رسیدیم و متوجه شدیم که یکی از دو زوجی که قرار بوده قبل از ما آنجا باشند هنوز نرسیده اند و همین موضوع نسیم را خیلی ناراحت کرده بود چون آن زوج دیگر که از اقوامشان هستند خیلی اهل غرولند هستند و نسیم دایم به مازیار می گفت که تو که می دانی سروناز و من چه رابطه ای با هم داریم. خلاصه با تقریبا ۴۰ دقیقه تاخیر به آنها رسیدیم و زدیم به راه. من و تو با نسیم و مازیار بودیم و سروناز و همسرش سالار با ماشین خودشان، گلسا و نیما هم که از دوستان مازیار هستند و آموزشگاه موسیقی دارند با ماشین خودشان. بعد از حدود دو ساعت به بلومانتین اینجا رسیدیم که چند پیست کوچک اما مجهز اسکی داشت. با اینکه تو هم خیلی وسوسه شدی که بری اسکی و من هم خیلی تشویقت کردم اما چون گلسا می ترسید که اسکی کنه باعث شد همسرش هم نرود اسکی و این شد که به غیر از نسیم که می خواست اسکی یاد بگیره من و تو، نیما و گلسا و مازیار کمی در همان اطراف چرخیدیم و غذایی خوردیم و یک دور هم با سورتمه ی برقی رفتیم تا بالای تپه و خلاصه تا شب آنجا بودیم. بعد از اینکه نسیم و سروناز و سالار از اسکی برگشتند و چای خوردیم و گپ زدیم برگشتیم سمت شهر و خلاصه تا رسیدیم آنقدر خسته بودیم که بعد از یک تلفن کوتاه به آمریکا سریع خوابیدیم.

تو از پیست آنجا خیلی خوشت آمد و من هم از محیط پایین پیست لذت بردم و قرار شد حتما ماه آینده یا با کسی یا خودمان دوباره بریم آنجا تا تو اینبار بعد از سالها دوباره اسکی کنی. احتمالا فوریه برای یک شب با کسی از جمع دوستان آنجا خواهیم رفت.

دیروز دوشنبه هم خانه بودیم تا سرشب که قرار بود فرشید و پگاه، سمیه و جیمز- که تازه از دبی رسیده اند و دو هفته ای کانادا خواهند بود تا هم کارهای اداری اقامتشان را بکنند و هم اینجا را ببیند- مهمان ما باشند و آخر شب همگی برویم درک هتل برای تحویل سال. اما برنامه آنطور که انتظارش را داشتیم پیش نرفت و بعد از آمدن فرشید و پگاه شب خوبی که با سمیه و جیمز یک ساعتی بود که داشتیم بهم خورد. البته آنها هم مشکلی نداشتند اما فرشید با دوست صمیمی اش به اسم علی که پگاه هم خیلی دل خوشی ازش نداره آمد و این بابا کلا به قول تو احمقترین آدمی بود که اینجا دیده بودیم. واقعا آدم بی شعور و تعطیلی بود. نحوه ی رفتارش آنقدر زننده بود که حتی فکر به اینکه به هر حال کاملا های هست و کلا مرخص هم کمی به تحملش نمی کرد. آش آنقدر شور بود که خود فرشید هم متوجه ی نامناسب بودن جمع شده بود. راجع به همه چیز به همه می خواست درس بده و اظهار نظر کنه. به هر حال همگی حدود ساعت ۱۱ رفتیم هتل اما انقدر در ماشین طرف بغل گوش من مزخرف گفت و بوی سیگار و الکلش توی مغزم بود و جایم هم در ماشین آن عقب- ماشین ون فرشید که عقبش جای دو نفر را داره اما من و فرشید و علی کیپ نشسته بودیم- بد بود که حالم بد شد. خلاصه که بعد از کمتر از دو ساعت بی آنکه من و تو چیزی بخوریم- پگاه هم از شب قبل هنگ اور کرده بود و حال نداشت- من با سرگیجه و حال تهوع از شدت سر و صدای موزیک، عربده ها و بوقهایی که این علی آنجا زد دیگه نتونستم تحمل کنم و تو هم که نگرانم بودی و پگاه هم که حال نداشت تصمیم گرفتیم بریم خانه. سمیه و جیمز هم گفتند می آیند و خلاصه همگی بعد از تحویل سال نو برگشتیم اما دوباره داستان ماشین و عربده ها و مزخرفهایی که این علی می گفت حال همه را بد کرد و خلاصه طوری شد که جیمز که خیلی کم فارسی متوجه میشه گفت This guy is too K...khol

اول آنها را نزدیک هتلشان پیاده کردیم که ترافیک شدید شب سال نو باعث یک ساعت گیر کردن در ان وضعیت شده بود و بعد هم ما را رساندند خانه که من تقریبا در حال از دست رفتن بودم. تو نگران و من هم کاملا با سرگیجه و حال تهوع رسیدیم بالا و من تنها یک آب و نبات خوردم و بی حال افتادم تا صبح زود امروز که دوباره با تپش- مثل این چند وقت اخیر- بیدار شدم. تو هم مسلما خوب نخوابیده بودی و داستان دیشب و حرفهایی که سمیه راجع به جهانگیر بهت زده بود که جهانگیر افسرده شده و باید بفکرش بود- جهانگیر را بابت گرفتن پولی که برایش فرستاده بودیم رفته بودی دیده- باعث ناراحتی و نگرانی زیاد تو شده بود. گفتی که برای صبحانه با اینکه تقریبا هیچی پول نداریم- کلا ۱۰۰ دلار داریم و البته کردیتهامون هم کاملا خالی است و من که بالای ۲۰۰ دلار هم از مرزش گذشته ام- بریم بیرون. رفتیم اینسومنیا که کمی حال و هوامون هم در هوای یخ اما آفتابی روز اول سال بهتر شد. سه اتفاق خوب سه نشانه ی خوب از سال خوب پیش رو بهمون داد. اینکه یک طرف مترو را مهمان شدیم- چون مسئول بلیط ها کارت ماهانه ی دانشجویی برای فروش نداشت و گفت بروید آن طرف بخرید، اولین نفر در بی ام وی بودیم در سال جدید که وارد شدیم و به همین مناسبت تو کتابی برای من گرفتی راجع به نقد عقل محض کانت و فیلمی که می خواستم امشب ببینیم بعد از یک هفته رفتن و آمدن و هربار نبودن بود و گرفتم برای امشب.

خلاصه که گفتم بیا تا از داستان دیشب درس بگیریم که در درجه ی اول آرامش و لذت و آسایش خودمان را اولویت قرار دهیم و صد البته قدر زندگیمون را بیشتر بدانیم و بدانیم که نباید با هر کسی و به هر بهانه ای دوستی و رفت و آمد در هر حدی کنیم- کاری که هرگز هم نه در ایران و نه در استرالیا و نه در اینجا نکرده ایم اما گاهی لازمه که بدانیم فامیل و غیر فامیل نداره- داستان دیشب البته پرونده ی فرشید را کاملا برای من به عنوان کسی که شاید بشه کمی چشمش را باز کرد- بی آنکه برای خودم وظیفه و حقی در این مورد قایل شوم- بست. به هر حال دنیای این آدم با همین دوستانش کسانی مثل مجتبی در ایران- که صد رحمت به اون- و علی در اینجا شکل گرفته و هر چند کسی مثل پگاه تا حدودی متفاوت با این دو هست اما به هر حال سرنوشت خودشان را بهم گره زده اند و امیدوارم سال و آینده ی خوب و خوشی هم با هم داشته باشند و سه نفری از وجود هم لذت ببرند. به تو هم گفتم اتفاقا باید با این بچه ها هم بابت خوشی که دور هم با هم می گذرانیم در شرایط کاملا هدایت شده دیدار داشته باشیم. اما باید حواسمان به سلامت زندگی مون بیشتر باشه. رفت و آمد اما نه به هر قیمت و نه برای دل دیگران.

خلاصه که سال را شروع کرده ایم با نشانه های خوب و تصمیمات بزرگ.
ورزش، درس، کار و زبان و موسیقی، لذت و تفریح و خواندن و دیدن و شنیدن و یادگرفتن و کمک به خانوادهها با اولویت به داشته ها و زندگی خودمان.
سه نشانه ی خوب خبر از سال خوبی می دهد. سال بی نظیری که منتظر همه ی ماست به امید خدا.

هیچ نظری موجود نیست: