۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

ریزوم هایم خشک خواهند شد

یکشنبه شب هست و تازه کارهای تمیزکاری خانه تمام شده. تمام روز را بیرون بودیم و اتفاقا تو اکثر وقت را رانندگی کردی تا برای ماه بعد که به سلامتی امتحان گواهینامه داری کمی دستت گرم شده باشه.

از جمعه که شروع کنم باید گفت روز طولانی و خسته کننده ای در کلاسهای درسم داشتم. با اینکه اکثر AT ها کلاسهاشون را تعطیل کرده بودند به دلیل اینکه خود کمرون جلسه ی این هفته ی درسگفتار و لکچرش را تعطیل کرده بود اما فکر کردم بهتره که برم و برگه های بچه ها را بهشون بدم. این شد که تمام روز را به توضیح و کمک به بچه ها گذراندم تا کمی بابت این ترم و نمره ی نهایی شون کار کنند. جالب اینکه اما اکثرا همینکه درس را پاس کنند خیلی هم راضی هستند و جز چند نفری که می خواهند واقعا نمره ی بهتری بگیرند خبری از چنین خواسته و کاری بین بچه ها نیست. خلاصه که تو تمام روز را کار و شرکت بودی و من هم تا برگشتم خانه شده بود ۵ عصر. شب با هم نشستیم و یک فیلم دیدیم که بد نبود اما خیلی خشونت هالیوودی داشت. بعید می دانم تا مدتها - امیدوارم نه تا سال آینده- فیلمی به خوبی عشق هانکه ببینیم پس باید کمی هم با پایین کشیدن فتیله سلیقه مون را به همان فیلمهای مستند بند بزنیم تا فیلم خوبی دستمون بیاد. خلاصه که این داستان جمعه بود.

شنبه صبح رفتم و ماشین کرایه کردم تا هم به خریدهای کاستکو برسیم و هم موکت جلوی دری که از IKEA گرفته بودیم را پس بدیم و از همه مهمتر برای شبش که خانه ی مازیار و نسیم دعوت بودیم برای اولین بار با خیال راحت تا دیر وقت بشینیم و نگران قطار و رفتن در سرما تا ایستگاه نباشیم. خلاصه که به این کارها رسیدیم. از ساعت ۱۰ رفتیم بیرون و تا شب از خانه ی بچه ها برگشتیم ساعت ۳ صبح بود. خیلی زودتر خواستیم برگردیم اما بعد از اینکه مهمانهای دیگه رفتند مازیار گفت بشینید تا کمی با هم چهارنفری گپ بزنیم. از ساعت یک تا سه نشستیم و کمی از آشنایی خودمان دوتا برای آنها گفتیم و آنها برای ما. البته داستانهای نسیم و خانواده اش کمی بیش از اندازه مازیار را در آن دوره در فشار گذاشته بود ولی امروز خدا را شکر زندگی و آینده ی خوبی با هم دارند.

امروز هم بعد از اینکه از پنج شنبه که تو رفتی دکتر و بهت آنتی بیوتیک داده و کمی سرفه ها و حالت بهتر شده بود- و البته هوا که امروز ۱۴ درجه بالای صفر بود چیزی که قاعدتا باید همین قدر زیر صفر می ایستاد بی نظیرش کرده بود- با هم رفتیم بیرون برای برانچ و بعد هم رانندگی کردن تو و رفتن برای خرید بشقاب از فروشگاهی که تو بیش از یکسال بود که می خواستی بری یعنی پیر وان و خلاصه چند جای دیگه ی شهر برای دیدن اطراف و حالا هم که داریم آماده ی شروع هفته ی بعد میشیم به سلامتی. یک هفته کار برای تو و برای من هم که دانشگاه و درس و از این دو نگران کننده تر شروع آلمانی و گوته از فرداست که حتی یک سطر هم دوره نکرده ام طی ماههای گذشته.

امروز موقع برانچ بهت گفتم که باید کاری کنم چون می دانم که دارم خشک میشم. رسول و داود را مثال زدم که از جمله ی بهترین روزنامه نگاران دهه ی سوم بعد از انقلاب بودند و مثل من به هیچ جا نرسیدیم و هیچ نکردیم با این تفاوت که من امکانات بسیار داشتم و دارم و آنها نه. خلاصه که باید کاری کنم. دیشب که با ارژنگ که می گویند آینده ی تار ایران هست، سپیده رئیس دانا و مازیار نشسته بودم داشتم فکر می کردم نه تنها در آنچه که می توانستم غریزی خوب باشم و رها کردم- مثل کارهای نمایشی- بلکه در آنچه که فکر می کردم باید خودم را وقفش کنم و حتی به عنوان یک دانشجوی معمولی هم برایش وقت نگذاشتم و نه در روزنامه نگاری و نه در هیچ چیز دیگه هیچ هیچ و هیچ نشدم و نخواهم شد.

دارم خشک میشم اگر این آخرین ریزوم های ریشه هایم که هنوز کمی رطوبت دارند را هم رها کنم. باید فکری کنم. تو گفتی و مثل همیشه می دانم که درست و به حق می گویی که همیشه در کنارم و با من هستی. باید ریزوم ها را دریابم که دارم خشک میشم.
 

هیچ نظری موجود نیست: