۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

یک مرحله به جلو


گفتم تا قبل از اینکه تو از سر کار برگردی و با توجه به کلی کار که امشب داریم این خبر مهم را بنویسم و با اینکه امروز صبح پست گذاشته بودم اما این روز و لحظه ی شیرین- که البته هنوز اتفاق اصلی و اساسیش نیفتاده- را ثبت کنم. بعد از اینکه امروز با هم از خانه خارج شدیم و برنامه ی من این بود که عوض درس خواندن برم کرما و کتاب یاس و داس فرج سرکوهی را که دیروز در دانشگاه پرینت گرفته بودم بخوانم- دلیلش جمله ی تکان دهنده ای بود که در مقدمه ی متن دیروز خواندم راجع به اینکه چگونه گروهها و افراد چه در زندان و چه بیرون در زمان شاه واقعیات را نمی دیدند و همه چیز را و به خصوص ادبیات را با خط کش های کوتاه فکری خود نفی می کردند *مگر استبداد امان می داد به چشم ها* عجب جمله ای است این.

اما رفتن به کرما همان و بردن لپ تاب برای دیدن ایمیل ها و کارهای جانبی همان. اول از همه دوست کافه ام نادیا را دیدم که از من خواست تا با مرد مسنی که بعضی اوقات در کافه می دیدمش آشنا شوم. پرفسور بازنشسته ی جغرافی بود با نگاه و سلیقه ی خاص و البته جالب به سینما. سلیقه ای که عشق هانکه را بسیار می پسندید اما ربان سفید را نمی خواست ببیند چون متعقد بود در جهت سیاست گزاری های صهیونیسم بین المللی است- و صد البته مخالف اسرائیل و خودش نیز یهودی. از جارموش و سینمای مستند و کیشلوفسکی و تارکوفسکی تا آرنت و دانشگاه یورک حرف زدیم و نادیا هم قبل از اینکه راهی محل کارش شود بلاخره یک برنامه ی مناسب گذاشت تا من و تو شنبه شبی در فوریه به یکی از برنامه های ویژه ی سرخپوستان و بومی های اینجا که زیر نظر دپارتمان اوست برویم و بعد هم برای شام جایی بشینیم و گپ بزنیم.

بعد از اینکه هر کسی راهی کارش شد و من هم خواستم که شروع کنم به کتاب خواندن چشمم به آگهی روزنامه ی تورنتو افتاد که داشتم ورق میزدم و تیترهایش را رصد می کردم. متوجه شدم که فردا شب برنامه ای ویژه در سالن روی تامپسون هست با حضور پاکو دلوسیا گیتار اسپانیایی و رقص و آواز محلی و تنها برای یک شب. گفتم با اینکه خیلی اوضاع مالی به سامان نیست اما آنقدر هم دستمان تنگ نیست که تو را به چنین شبی مهمان کنم- ضمن اینکه چه کسی می تواند گیتار پاکو را رد کند- خلاصه نیم ساعتی طول کشید تا بلاخره دو تا صندلی در انتهای سالن کنار هم پیدا کردم به قیمت تقریبا ۱۲۰ دلار. کم نیست اما فکر می کردم خصوصا بابت خسته نباشید به تو و نوشتن بوک چپتر لازمه. بهت تکست زدم که این ویکند برنامه های فرهنگی برایت دارم و هر چه پرسیدی چه خیلی دستم را رو نکردم. فقط گفتم که شنبه به AGO برای دیدن کارهای فریدا میرویم و یکشنبه هم به سینما. البته قصد دارم ببرمت tiff برای دیدن یک فیلم آلمانی که این دو دوست پا به سن گذاشته و تازه آشنا شده ی امروز بهم توصیه کردند به اسم باربارا از سینمای آلمان. فردا شب را تنها به این بسنده کردم که می خواهیم شام بیرون با هم باشیم. من که تا ساعت ۴ دانشگاه خواهم بود و تو هم تا ۶ و ۷ سر کار. باید بلیط ها را ساعت ۷ بگیریم و برنامه ساعت ۸ شروع میشه. امیدوارم مثل لئونارد کوهن لذت ببری.

خلاصه در این گیر و دار و خرید بلیط بودم که ایمیلی از دانشگاه و دفتر دین دانشگاه رسید با تیتر درباره ی اسکالرشیپ شرک. پاراگراف اول تماما مثل هر متن آشنایی بود که خبر از خوبی ها و بی نظیر بودن ها و آرزوهای موفقیت در ادامه ی راه می داد و در انتها می گفت که متاسفیم شما به مرحله ی بعد نرفتید و امیدواریم سال آینده این شانس بهتری داشته باشی و ... خصوصا اینکه من برخلاف تمام توصیه ها و حرفها نه متن خودم را داده بودم کسی بخواند- جز یوناس از دانشگاه تورنتو که خیلی جدی و تا اندازه ای توهین آمیز جواب داده بود- و نه هیچ یک از استانداردهایی که همه بهش اشاره می کنند را رعایت و دنبال کرده بودم. اما علیرغم تمام این داستانها ایمیل کذایی خبر از این می داد که اپلیکیشن من از میان به گفته ی خودشان دریایی از فایلهای بسیار عالی و سطح بالا انتخاب شده تا از دانشگاه یورک برای دولت فرستاده بشه تا در سطح ملی رقابت کنه و در انتها هم بهترین آرزوها را کرده بود چون متعقد بود که شانسم برای گرفتن این اسکالرشیپ کم نیست.

حالم متغییر شد. با اینکه به تو هم گفتم که هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و واقعا هم نیفتاده. می دانم که مثلا آیدین دو سال پیش تا این مرحله رفته بوده و خود یوناس هم همینطور و اتفاقا هیچ یک هم موفق نشدند در آخرین مرحله برنده ی این جایزه شوند. بنابراین تنها به عنوان یک خبر خوب باید آن را در نظر گرفت. هر چند که برای اولین اقدام و برای سال اول بسیار کم پیش میاد تا این مرحله برسی- طبق آنچه که بچه و البته جودیت می گویند- و هر چند خود این هم خبر خوبی است اما هنوز خیلی راه پیش رو داریم.

برایت نوشتم که امیدوارم که بتوانیم این اسکالرشیپ را بگیریم چون در این صورت تو هم می توانی کمتر کار کنی و کمی به درسها و دغدغه های فکری ات برسی و البته کیفیت زندگی مون را بهتر کنیم و مسلما به خانواده هامون کمک بیشتر کنیم.

خلاصه که هنوز خیلی مانده و خبر بعدی آن طور که نوشته اند در بهار خواهد آمد. اما نمی خواهم و نمی توانم کتمان کنم که آرزو می کنم که برنده ی این اسکالرشیپ بشم بخاطر تمام آنچیزهایی که نوشتم و گفتم و بخاطر زندگی مون و روحیه ی هر دومون. بهم گفتی که اگر موفق شدیم باید این پول را برای پر کردن بدهی ها و کمی پس انداز برای خانه خریدن- که فعلا به سان رویا می ماند- بگذرایم.
 

هیچ نظری موجود نیست: