۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

پاکو، فریدا، باربارا


اول از همه بگم که می خواهم دو نوشته ی جداگانه اینجا بگذارم. اول از جمعه تا یکشنبه صبح و بعد هم از یکشنبه صبح تا الان که هنوز آفتاب غروب نکرده و تو داری غذایی درست می کنی باب طبع من که هم نهار و شام امروز می شود و هم فردا.

جمعه بعد از کلاسهایم بی آنکه تا آخر تو را از برنامه ی اصلی خبردار کنم و کمی با همراهی کردن با تو که شاید بهتر باشه حالا که داره برف میاد و سرده بریم خانه و شب یک برنامه ی دونفری قشنگ با هم داشته باشیم و ... خلاصه که رو نکردم که داستان چیه. بعد از اینکه آمدی ایستگاه سنت آندور به هوای اینکه با هم بریم بار و کمی بشینیم و چیزکی بخوریم بهت گفتم که برنامه ی اصلی امشب گیتار پاکو و رقص و آواز اسپانیایی است. اولش باور نکردی اما بعد از اینکه بلیط ها را که زودتر رفته بودم و گرفته بودم بهت نشان دادم خیلی هیجان زده شدی خصوصا بعد از اینکه متوجه شدی که این تنها شب اجرای پاکو در تورنتو و در تور آمریکای شمالی آنهاست. و عجب شبی و عجب موسیقی و رقصی! بی نظیر و تکرار نشدنی. می دانستم که قرار هست کار خوبی ببنیم و بشنویم اما نه تا این حد. سه گیتار یک درام - که در واقع این نوع جدید صندوقی بود که نوازنده روی ساز میشینه- دو خواننده و سه رقاص که طوری جداگانه و با هم رقصیدند و طوری موسیقی با کفشها و دستهاشون نواختند و طوری با نوای سازها و نورپردازی صحنه هماهنگ شدند که گویی اساسا سازی در کار نیست و کلا تنها و تنها یک رقص جاودانه را نظاره گر هستیم. عالی بود و تو آنقدر لذت بردی که به قول خودت تمام بدن و روحت سبک و آرام شده بود. هر چه بگویم به هر حال کلام قاصر از ادای حق مطلب خواهد بود تنها به اشارتی بس که این کار از جمله ی بهترین کارهایی بود که در عمرمان دیده و شنیده بودیم.

جمعه شبی شد بی نظیر. شامی سبک و بعد از مدتها لبی تر کردن و درونی کردن نوا و روح اسپانیا.

شنبه هم طبق برنامه ای که از قبل داشتم پیش رفتیم و آنقدر روز خوب و فرهنگی داشتیم که امروز را تصمیم گرفتیم تنها در خانه بمانیم و لذتهای این دو روز گذشته را درونی کنیم. صبح بعد از اینکه تو گفتی باید برای انجام یک کار خیلی کوچک به شرکت بروی و همراه هم رفتیم و من دفتر کارت را دیدم و نگاهی به اتاق لیز و تام انداختم رفتیم برای برانچ به درک هتل که آن سر شهر بود و مسلما ارزش رفتن را داشت. بعد از صبحانه قدم زنان به گالری که می خواستیم برویم و همان نزدیکی بود رفتیم تا عکسهایی که از سرخپوستان نمایش می داد را ببینیم. نمایشگاهی که عنوانش بهتر از خود عکسها بود و البته عنوانش برای من بی نظیر: Resistance is not futile

بعد از آن به AGO  رفتیم و نمایشگاه فریدا و دیگو را دیدیم که جالب بود اما نه آنچنانی. انتظار دیدن کارهای بهتری داشتیم خصوصا اینکه آنقدر شلوغ بود که به سختی میشد از ایستادن و دیدن لذت برد اما به هر حال از اینکه امکانش را داشتیم که چنین نمایشگاهی را ببینیم خوشحال بودیم. مثل شب قبل که به تو گفتم که از اینکه از این همه آدم در این شهر و از این همه آدم از دوستان و فامیل گرفته تا کلا ایرانی و غیر ایرانی- که بسیاری هم تجارب خاص دیگری دارند که ما نداریم و نخواهیم داشت- این ما هستیم که چنین سعادت و شانسی نصیبمان شده که کار پاکو را گوش کنیم و رنگهای دیگو و فریدا را ببینیم باید مفتخر باشیم.

خلاصه که شاید جالبترین قسمت AGO دیروز اتفاقا دیدن بخش دایمی آن از هنرهای چوبی قرون وسطی بود و شگفت زده شدن از رقم تابلوی کشتن کودکان در آستانه ی تولد مسیح که متعلق به ۴ قرن پیش بود و قیمتی نزدیک به ۱۵۰ میلیون دلار داشت. بلاخره بعد از مدتها که قصد داشتیم کارهای فریدا را ببینیم دیدیم و از آنجا راهی tiff شدیم که سینمای هنری تورنتوست و برای فستیوال فیلم در دو سال گذشته تجربه اش را یکبار برای دیدن فیلم خورش مرغ و آلو کرده بودیم. با حرفهای قبلی که زده بودیم به این نتیجه رسیدیم که شاید عضو شویم بد نباشه و وقتی که متوجه شدیم که برای دانشجویان حتی نصف قیمت هست عضو شدیم. مهمترین امکانش دیدن فیلمهای قدیمی و شاهکارهای کلاسیک سینما و از آن جالبتر دیدن فیملهای مستند نایابی است که کمتر جایی امکان دیدنش روی پرده وجود داره. به هر حال این عضویت را به فال نیک گرفتیم و قرار شد برخلاف عضویت قبلی سینمای مستند که با تنبلی و بی برنامگی ازش خیلی استفاده نکرده ایم از این یکی خصوصا بیشتر استفاده کنیم.

بعد از اینکه عضویت را گرفتیم بلیط فیلم باربارا که از سینمای آلمان بود را گرفتیم و دو تایی رفتیم در یک سالن کوچک که البته کاملا پر شد فیلم را دیدیم که توصیه اش را *روی* دوست به قول تو کافه کرما بهم کرده بود. استاد جغرافی بازنشسته ای که به شدت اهل و پیگیر سینماست. فیلم خوبی بود و هر دو از دیدنش لذت بردیم.

شب که برگشتیم خانه ساعت نزدیک ۱۰ بود. روزی کاملا زیبا و فرهنگی-هنری را تجربه کرده بودیم. گالری و نمایشگاه هنری و سینما و برانچ و ... عالی بود و شب با تماس کوتاهی که با مادر گرفتیم یکی از بهترین شنبه ها را به پایان بردیم.
 

هیچ نظری موجود نیست: