۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

G1



چهارشنبه شب هست و باز هم ساعت خوابم عقب افتاده. ساعت ۱۰ شده و من هنوز پشت لپ تاپم نشسته ام. البته تازه از گوته برگشته ام و تازه هم با هم شام خوردیم اما باید- اگر واقعا بخواهم روی برنامه ام جلو برم- الان توی تخت باشم تا بتونم ۴ بیدار بشم.


اما اول از امروز بگم که بلاخره کاری را که باید سال قبل و یا سالها قبل می کردیم امروز کردیم. رفتیم و امتحان آیین نامه ی رانندگی را دادیم و با اینکه تقریبا تمام سئوالات با آنچه که در کتابچه ای که گرفته بودیم فرق داشت اما قبول شدیم. البته تو که باید یکسال صبر کنی تا نوبت امتحان شهرت برسه اما من وقت گرفتم برای آخرین روز ماه فوریه. دلیل عجله کردنم هم علیرغم کلی درس و کاری که دارم اینه که می خواهم تو را زودتر خوشحال کنم و البته برای تفریح و بخصوص خرید از کاستکو کمکی کرده باشم. تو هم که چون گواهینامه ی ایرانت باطل شده باید از مسیر پله به پله عبور کنی و یکسال صبر کنی تا امتحان شهر بدی.


بعد از امتحان با هم رفتیم مغازه ی پنیرفروشی که تو در خیابان چرچ استریت- همون کوچه مسجد- پیدا کرده ای تا با هم ساندویچ گریل پنیر برای نهار بگیرم. از آنجا کرما رفتیم اما سردرد داشت اذیتت می کرد که بلافاصله آمدیم خانه. تو قرص خوردی و خوابیدی تا کمی بهتر بشی و من هم کمی- بعد از دو روز- درس خواندم و بعدش هم که رفتم گوته.


دیروز و امروز مطابق این چند وقته همان ساعت ۴ تا ۴ و نیم بیدار میشم اما خیلی منظم و خوب درس نمی خوانم. دیروز که اصلا نرسیدم که لویناس بخوانم اما اتفاقا محور بحث در کلاس را من در دست داشتم و اشر هم خیلی از بحثهایی که بین ما بچه ها در گرفته بود لذت برد. بعد از کلاس رفتم سمت محله ی ایرانی ها در فینچ تا هم بسته ای گز برای جیم بگیرم و هم در حقیقت برای کار تو بابت اپیلاسون و استفاده از بیمه ی من به مطب دکتر برم تا پرونده ام را درست کنه.


قبل از اینکه برگردم خانه هم رفتم بانک تا برای مامانم ۵۰۰ دلار اضافه بفرستم چون می دانم که با وجود امیرحسین و کم پولی خودش و البته بی خیالی و عاطل بودن این بچه هشتش گرو نهش هست. تا برگشتم خانه ساعت نزدیک ۴ بود و من هم قصد داشتم که برای امتحان امروز گواهینامه کمی خودم را آماده کنم. خلاصه که تو درس خواندی و من هم گواهینامه.

فردا تو به سلامتی برای اولین روز کار داوطلبانه ات به موزه میری و تا ظهر آنجایی و بعد بر می گردی خانه. من هم که میرم کتابخانه تا غروب که قراره با هم بریم اولین اپرای زندگیمون. امیدوارم همانطور که بانا تعریف کرده واقعا اپرای به یاد ماندنی و خاطره انگیزی بشه.



هیچ نظری موجود نیست: