۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

آروزهای بزرگ و توان تحدید خود



توی کرما نشسته ام و تو هم الان که کلاس فرانسه ات تمام شده بهم زنگ زدی و گفتی داری میری خانه و من هم از این طرف بعد از نوشتن این پست بلند میشم و میام خانه. از دیشب که بعد از تلفن با مادر از شدت ناراحتی و عصبی شدن دل پیچه گرفتم و تمام امروز هم کم و بیش این مشکل را داشتم تصمیم گرفتیم که لپ تاپها از ساعت ۹ به بعد خاموش و تلفن هم بی تلفن. به خودمان برسیم و آماده ی خواب بشیم. دیشب با اینکه از ۱۰ رفتیم توی تخت تا یازده و خورده ای نتونستم بخوابم تو هم که گویا تا یک صبح بیدار بودی و برای همین صبح به زور بیدار شدی. من هم ساعت ۴ بود که بیدار شدم و نشستم به آلمانی خواندن.


ساعت ۹ در کتابخانه بودم و درس خواندم تا تو هم با نهار- که ساندویچ بود- آمدی و کارهای پی یر را انجام دادی. از اینکه در کتابخانه دیگه دسترسی به اینترنت نداریم خیلی خوشحالم اما یک روزهایی مثل امروز هم پیش میاد که مثلا برای دیدن خلاصه ی ده دقیقه ای بازی پرسپولیس و استقلال به خانه برگردم و تا دوباره بیام کتابخانه و استارت درس را بزنم یک ساعت از دست بدم.


البته رفتن به خانه برای دیدن این خلاصه بازی بعد از چند سال بود که کلا اهل دیدن بازی و دنبال کردن اینطوری نتایج نبودم. اما بعد از دو سال باختن امروز در کمتر از ده دقیقه و ده نفره استقلال دو هیچ جلو را بردند و فکر کردم برم و برگردم.


خلاصه که تا ساعت ۶ کتابخانه نشستم و درس خواندم و بعدش هم برگشتم خانه و کتابهای ربارتس که باید پس میدادی را عوض ورزش کردن بردم پس دادم و اگر کمی کالری سوزانده باشم چند برابرش را الان توی کرما خوردم.


تو هم ساعت دو بود که جمع کردی تا بری کافه ی استارباکس که با همکلاسی سال قبل در دانشگاه تورنتو یعنی کربی قرار داشتی. می خواستی از کربی راجع به پیدا کردن کار در کانادا ایده بگیری. تلفنی که بعدش با تو صحبت کردم گفتی که خیلی پیشنهادهای خوبی بهت داد و به قول خودت به هر حال باید از یک کانادایی- تورنتویی می پرسیدی که چه کارهایی لازمه که بکنی که تا حالا نکرده ای. به هر حال یکی از مهمترین دلایل نخوابیدن دیشب تو همانطور که صبح هم بهت گفتم این بود که داشتی تا آخرین لحظه فرم برای پیدا کردن کار پر می کردی و حسابی بابت اینکه بتونی کاری پیدا کنی که بخصوص برای مامانت این ویزای ده ساله را بگیری فکرت مشغول شده.


من هم که با شنیدن اینکه داریوش همان چند تکه گردن بند که یکیش را من و تو از مغازه ی متروپلیتن در کیو وی بی سیدنی گرفته بودیم و یکیش هم مرواریدی بود که مامانت برای مامانم داده بود درست کرده بودند و البته یادگاری بابام به مامان را برداشته و برده فروخته تا خرج خودش کنه خیلی ناراحت شده بودم نتونستم راحت بخوابم. با اینکه ساعت خوابم کمتر از ۵ ساعت شده اما به هر حال اینطوری باشه حتما میفتم.


خب! فردا تو قرار بری برای داستان اپیلاسیونت و من هم که کلاس هگل و بعدش هم توتوریال خودم را دارم. شب هم که بچه های گروه دور هم در باری در شهر قرار جمع بشند و ما هم میریم. باید بهتر و با برنامه ی دقیقتر درس بخوانیم و البته هم در پیدا کردن کار جدی تر باشیم.


دوست دارم آخرین جمله ی این نوشته قطعه ای باشه از هگل در فلسفه ی حقوق که به گوته ارجاع داده و هفته ی پیش خواندم و این هفته دوباره و دوباره برگشتم و خواندمش. گوته میگه:
Whoever aspires to great things must be able to limit himself

هیچ نظری موجود نیست: