۱۳۹۰ بهمن ۲۱, جمعه

توسکا



جمعه صبح هست. برخلاف تمام این دو سه هفته ی گذشته که صبحها حداکثر ۵ بیدار میشدم امروز نه تنها دیرتر بیدار شدم که هنوز هم که ساعت نزدیک ۸ هست درس و زبان نخوانده ام. تو هم خوابی و دلیلش هم دیر خوابیدن دیشب هر دومون هست. 


دیشب رفتیم اولین اپرای زندگیمون را تجربه کردیم. توسکا که خیلی زیبا و خیلی دلنشین بود. داشتیم حسابی لذت می بردیم که در یکی از آنتراکتها گفتیم تا دیر نشده به مادر زنگ بزنیم. زنگ زدن همان و دلیل تا نصف شب با اعصاب و روان داغون بیدار ماندن همان. دیروز مادر رفته بود برای شارژ باتری قلبش و خلاصه داشت از مامان و امیر و زمین و زمان شکایت می کرد و البته از خود ما که چرا یک روز دیر زنگ زدیم. گفت که غذا نداره و مامان تلفنی بهش گفته برای خودت بلند شو و غذا درست کن. خلاصه که آنقدر از امیرحسین و دیگران به درست یا نادرست گله کرد و شکایت که دوباره روان من را بهم ریخت.


از این داستان خسته شدم. از اینکه همیشه همینه و هر وقت خوبند که خبری نیست اما امان از زمانی که شاکی هستند. همه شون. چه ایرانی ها و چه آمریکایی ها. مسئله ی معده ی تو که نتیجه ی تلفنها و حرفهای صد من یک غاز ایران بود و حالا هم ادامه ی داستان از این طرف و سر من. واقعیتش اینه که بهت گفتم: داستان خانواده ی من متاسفانه دایم رو به بدتر شدن هم پیش خواهد رفت. اوضاع و وضعیت مادر و مامانم که فرق نخواهد کرد. برای امیرحسین نگران بودم که با این رفتارها و بی کاری و بی عاری نزدیک به دو سال گذشته اش، با این تن دادن به یک زندگی انگلی و مفت خوری بسیار سطح پایین عملا میگه که این روش زندگی را انتخاب کرده. مامانم هم که هم عادت داره و هم ته دلش دوست داره که اینطور سرویس بده و البته مسایلش را هم تحمل کنه. خلاصه که متاسفانه به این نتیجه رسیدم که بهتره بجای این همه ناراحتی و تاثیر احمقانه و منفیی که این داستانها داره روی زندگیمون به فکر کمتر آسیب دیدن اوضاع خودمان باشم.


من کاری که می توانم بکنم را خواهم کرد. فعلا دارم ماهی ۵۰۰ دلار برای مامانم می فرستم که علاوه بر آنکه که برای خودم ۶۰۰ دلار آب میخوره هر سه چهار ماه یکبار هم باید یک ۵۰۰ دلار اضافه بفرستم که حداقل کمکی شده باشه. چون مامانم که تنها نیست سربار هم داره که باید آخرین مدل تلفن و ماشین و ... را داشته باشه.


به قول خود مادر بابک کار درستی می کنه. واقعا! هر یکی دو ماه یکبار زنگی میزنه بعد از اینکه ده بار برایش پیغام گذاشتند و دو دقیقه حرف میزنه و خداحافظ. تازه نازش هم بیشتر خریدار داره. مایی که تازه چند ساله از ایران با هزار بدبختی آمده ایم بیرون و دایم داریم جابجا میشیم با حداقل درآمد داریم سعی میکنیم همه چیز را درست ببریم جلو و ... خلاصه که داستانمون با خانواده هامون شده: زندگی در یک شوخی احمقانه.

بعد از اینکه از نیمه ی دوم اپرا کاملا آشفته کار را تمام کردیم و رسیدیم خانه زنگ زدم دوباره به مادر که ببینم حالش چطوره که دیدم داره حسابی میگه و می خنده! همسایه هایش آمده بودند پیشش و گفتم غذا چی شد گفت برای خودش دمی درست کرده و ... خیلی ناراحتم. نه از اینکه حالشان خوبه یا نه از اینکه کلا آدمهای خودخواه و کوته بینی هستند. مشکلاتشان را - که اساسا بسیار چیزهای نازل و پیش پا افتاده ای هست- با فشار کامل به زندگی ما منتقل می کنند چه ایرانی ها و چه آمریکایی ها و اصلا هم برایشان مهم نیست که ما چه کار می توانیم بکنیم و یا چه فشاری به ما و زندگیمون وارد می کنه. 


تو که تا صبح درست نخوابیدی و من هم که اصلا حالم خوب نیست. تازه داستان آنجایی خیلی ناراحت کننده تر میشه که مثلا وقتی براشون کارت می فرستی و عکس چاپ می کنی و می فرستی باید ازشون هم بعد از ده روز بپرسی که آیا عکسها را گرفته اید یا نه و آن موقع یادشان میفته که بگویند ای وای یادمون رفت بهتون بگیم. خلاصه که همه چیز یادشون میره چون یادشون فقط پیش خودشونه.


بگذریم اگر قرار به ناراحت شدن و غصه خوردن باشه باید برای رسول ناراحت بشم و برای عمری که دارم از دست میدم با این داستانها غصه بخورم. الان که دارم این مزخرفات را می نویسم از شدت سینه درد و فشار قبلم درد گرفته. ای بابا! سر سلامت امیرحسین هم کار پیدا میکنه. منتظره دوستش بهش زنگ بزنه تا با هم قرار کاری بگذارند. خودش و باباش منتظر این تماس هستند. باراک، باراک اوباما قراره براشون کار درست کنه.


متاسفم که تمام زیبایی های ممکنه درباره ی اپرای دیشب را مجبور شدم با نوشتن این مزخرفات عوض کنم. اما واقعا چه تجربه ی یکه و زیبایی بود دیدن این اپرا.


امشب هم از هفته ی پیش قرار بود که فرشید و پگاه بیایند اینجا و مبل تکی فرشید که به دردش نمی خورد را برای تو بیاروند و بریم شام بیرون. دیروز پگاه بهت زنگ زده که هنوز با فرشید قهره و برای امشب را راحت نیست با فرشید بیاد. خلاصه که این هم داستان انها. در واقع داستان تمام جوانترها با مسایلشون برای بزرگترهاشون. فقط مال ما برعکسه. ما باید از چرت و پرتهای تهمورث و آذر و گلتراش و ... هر روز و هر روز حالمون بد بشه.

خب! بهتره جمع کنم و برم سر کلاس درس فلسفه ی حقوق هگل. بعدش هم توتوریال خودم را دارم. تو هم که باید ظهر بیایی دانشگاه تا کارهای این دفعه ی برندا را بهش تحویل بدی. 



هیچ نظری موجود نیست: