۱۳۹۰ بهمن ۲۸, جمعه

بازگشت به/از نقطه صفر



از دیروز که بهتره ننویسم. بعد از چند وقتی که داشتم به نسبت بهتر درس می خواندم و کمی باعث امیدواری شده بودم چهارشنبه و بخصوص پنج شنبه کاملا بازگشت به نقطه ی صفر بود. دیروز هم دیر بیدار شدم. نزدیک ۶ صبح بود که از تخت کندم و عملا جز نیم نگاهی به تکالیف آلمانی انداختن وقت برای هیچ کار دیگه ای نداشتم. چای را دم کردم و رفتم دوش گرفتم.


تو هم با سردرد بیدار شدی و البته با همه ی این داستانها چون من اصرار به رفتن به کتابخانه داشتم- تو می گفتی بمان خانه و کمی استراحت کن تا بقیه ی روز را داشته باشی- برایم ساندویچ درست کردی و من رفتم کلی. تا ظهر به تلف کردن زمان گذشت و ظهر که دیدم از شدت بی حوصلگی و خستگی دارم خودم را عذاب میدم بلند شدم و برگشتم خانه بدون اینکه کاری کرده باشم.


تو که صندلی و زیرپایی اش را تمیز کرده بودی با برگشتن من به خانه شروع کردی به رسیدن به من. خلاصه که یکی دو ساعتی خوابیدیم و بعدش هم با اینکه حسابی تو را هم کار و زندگی انداخته بودم- چون سر کار موزه ات نرفته بودی که بشینی پای مقاله ای که داری برای پی یر آماده می کنی و با برگشتن من به خانه نشد- بهم گفتی بیا قبل از اینکه بری کلاس فرانسه با هم بریم کرما.


قبل از رفتن به کرما با هم رفتیم ایندیگو و ظرف سرامیک در داری را که دیده بودم نشانت دادم و گفتی چیز خوب و مفیدی است و قرار شد چون حراج خوبی شده بود برگشتنی از کرما بخرمش. از کرما تو رفتی کلاس و من هم با ظرف برگشتم خانه. گفتم برم ورزش یا کتابی بخوانم یا داستانی، گفتم کمی برنامه ریزی برای نوشتن مقاله ی آدورنو کنم، گفتم یک کار مفید کنم- هر چی- اما هیچ کاری نکردم تا تو برگشتی. گویا کلاس خوبی داشتی و این ترم فرانسه ات تمام شد و برای ترم بعد ثبت نام کرده بودی.


اما مسیجی که بهم از کلاس دادی طبق معمول همیشه کاملا روحیه بخش بود. برایم نوشته بودی که نگران نباشم و این دو روز را طبیعی تلقی کنم. گفته بودی که حتی این دو روز هم از اکثر روزهای ماههای قبل بهتر بوده و باید کمی به خودم زمان بدم و البته متوجه ی این باشم که فشار کم خوابی و بی خواب گذاشتن خودم ممکنه این طوری کار دستم بده.


خلاصه که نکته ای که صبح بهم گفتی کلا ذهنم را چنان مشغول کرده بود- چون احساس می کنم که درست گفتی- که شاید فکر کرده بودی لازمه که بهم روحیه ی دوباره ای بدی. صبح بهم گفتی که شاید چون رسیده ام به مرحله ی نوشتن بجای خواندن دوباره همه چیز داره بهم میریزد و احساس آشفتگی ام بابت این نکته هست. بعد از اینکه بهش خوب فکر کردم دیدم درست میگی. اگر همین الان بهم بگویند بجای نوشتن بیا و این دو سه تا کتاب را بخوان همه چیز عالی پیش میره. اما این نمیشه و باید درستش کنم. چاره ای نیست و نباید بهانه کنم.

به هر حال الان که دارم این پست را می نویسم ساعت نزدیک ۶ صبح هست. دوباره مثل یکی دو هفته ی گذشته سر وقت بیدار شدم. ۴ و بیست دقیقه بود که از تحت کندم و کمی هگل امروز را دوره کردم و حالا هم می خواهم بشینم پای آدورنو تا وقتی که می خواهم بروم دانشگاه.


بعد از کلاسهایم با هم برای خرید کتابخانه و کشو در ای کیا قرار داریم. تا برسیم خانه دیگه شب خواهد بود. فردا شب هم  که توکا و همسرش بهناز برای شام دعوتند. از فردا یک هفته تعطیلی ریدینگ ویک شروع میشه و حسابی گرفتار و مشغول خواهیم بود. تو که باید علاوه بر کار پی یر حداقل مقاله ی میان ترم درس جامعه شناسی سیاسی را بنویسی. من هم که باید علاوه بر آدورنو کار میان ترم مارکس را هم بکنم و تازه قراره که خودم را برای امتحان گواهی نامه آماده کنم.
 تنها خواستم با نوشتن این پست- بجای درس خواندن حالا که نصف شب بیدار شده ام- از تو تشکر کنم و تاکید کنم که این تنها تو هستی که همواره مرا دقیق و درست درک می کنی و البته یاری میدی. چه چیز برای دو نفر در یک زندگی مشترک عاشقانه از این مهمتر و بهتره؛ مسلما هیچ.

هیچ نظری موجود نیست: