۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

بانک و اختلاس و لبه ی پرتگاه



دیشب موقع خواب معلوم شد که تو هم حسابی سرماخورده ای و گلویت هم عفونت داشت. خلاصه آب نمک و قرص سرماخوردگی و کمی سوپ که برای بانا و ریک که سرماخوده اند درست کرده بودی شد داستان قبل از خواب. با اینکه فیلمی دیدیم که خیلی هم بد نبود به اسم Edge اما از بی حالی خیلی نتوانستیم کاری کنیم. 


نصف شب هم تو از شدت ضعف و بی حالی بیدار شدی. از آنجایی که نمی توانی خیلی غذا بخوری و انرژی داشته باشی خیلی ضعیف شده ای و این داستان هم از نظر روحی و هم جسمی داره اذیت کننده میشه.


صبح که از خواب بیدار شدم یادم افتاد که وقت برای کار کردیت بانکی مون داریم اما تو حال آمدن نداشتی و من رفتم. اشتباهی بهم گفتی که قرارمون ساعت ۹ هست درحالی که کلا بانک ساعت ۹ و نیم باز میشد. خلاصه من هم با بی حالی نیم ساعتی را دم در بانک صبر کردم تا باز شد. بعد از اینکه رفتم و خواستم که صبحت را شروع کنم مدیر بخش بهم گفت باید کارتهای شناسایی معتبری جز کارت دانشگاه داشته باشم. خلاصه بدو بدو آمدم خانه و دیدم تو هم داری کارهایت را می کنی که بری سر قرار کاریت در دانشگاه که توی این اوضاع و احوالی که پیدا کرده ای شده قوز بالاقوز. خلاصه دوباره برگشتم بانک و یک ساعتی وقتم تلف شد و معلوم شد که به دلیل بدهی OSAP فعلا نمی توانیم کاری کنیم. اما نکته ی احمقانه تر داستان این بود که درست مثل دو سه ماه پیش که رفته بودیم گفتند که ۶۰۰ دلاری که برای افتتاح کردیت ویزا باز کرده بودید دیگه اینجا در حسابتون نیست و حتما آزاد شده و خرجش کرده اید.


خلاصه که بی آنکه بخواهم و توان مجادله داشته باشم گفتم باشه یک بار دیگه برای این داستان بر می گردم.


از بانک که آمدم بیرون به تو که در راه دانشگاه بودی زنگ زدم و به تو هم که خیلی حال و توان نداشتی گفتم باشه برای یک زمان دیگه که حالمون برای پیگیری بهتر باشه. 


البته یکی از مشکلات اینه که بدهی دانشگاهی را سیستم اشتباهی بجای بدهی تا پایان سال معرفی می کنه. طرف که خودش هم تازه فارغ التحصیل شده بود گفت کاملا متوجه ی این خطای سیستمی هست اما تنها راهی که برایش باقی ماند این بود که نامه ای دستی-رسمی برای بخش بالاتر بنویسه و ببینه که چی میشه. یکجای حرفهایش هم گفت که خیلی تحت تاثیر شرایط ما در طول یکسال گذشته قرار گرفته و گفت که تازه مهاجران خیلی بهش مراجعه می کنند و بطور استثنایی کسانی مثل ما را در سال می بینه. به هر حال که جالب بود که درست در شرایطی این حرفها را میزد که وقتی دم در منتظر باز شدن بانک بودم داشتم روزنامه ی امروز را می خواندم و خبری که درباره ی یکی دیگر از آدمهای پرونده ی اختلاس ۳ میلیارد دلاری ایران داشت که ظرف سه ماه گذشته - قبل از رو شدن داستان- به مونترال آمده و برای دخترش که در یکی از کالجهای آنجا درس می خواند یک خانه ی یک میلیون دلاری خریده.


ما که خدا را شکر خیلی اوضاع و احوالمون خوبه. اما درست در حالی این اخبار را میشنوی که در کنارش در صفحه ی حوادث روزنامه ها قتلها و بدبختی خای اجتماعی را می بینی که بخاطر چند هزار تومان در ایران داره اتفاق میفته. شاید به این لحاظ فیلم دیشب که در پی رنگش داستان ایمان و بی ایمانی به خدا بود جالبتر بشه.


امروز کلاس آلمانی دارم که از چهارشنبه شب تا حالا کلمه ای برایش نخوانده ام. تو هم که توتوریال داری و این قرار کاری را با این حال خراب و گلوی چرک کرده. من می خواهم کمی لویناس بخوانم که از هفته ی پیش کتاب Totality and Infinity را آغاز کرده ایم. لکچر دیوید را هم نمیرم.


فردا هم به سلامتی دکتر متخصص تو را خواهیم دید و امیدوارم که نگرانی ما و من را کاملارفع کنه و علاوه بر تشخیص دقیق کمک کنه که سلامتیت را دوباره به دست بیاری. به امید خدا.

هیچ نظری موجود نیست: