۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

طرف را ایمپرس کردی



چهارشنبه صبح سحر است. هوا هنوز تاریکه و حالا حالاها هم تارک می مونه. من برای خواندن آلمانی بیدار شده ام و دارم سعی می کنم طبق برنامه آرام آرام برم جلو. دوشنبه زودتر رفتم دانشگاه تا با دیوید اسکینر درباره ی امکان چاپ در رسانه های کانادایی مشورت کنم و یکی دوتا پیشنهاد خوب داد. بعدش هم که لکچر خودش بود و همدیگر را دم در سالن دیدیم. من از آنجا به کلاس آلمانی میروم و تو می آیی در همان سالن که نوبت لکچر درس توست. شب هم با مادر و مامانم حرف زدم. مامان سرماخورده و حسابی خسته بود از اینکه دست تنها مجبوره علاوه بر تنها و با چند اتوبوس رفتن از این سر شهر به آن سر شهر برای دیدن وسایل خانه به مادر هم برسه. خلاصه که خودش طبق معمول هیچ حرفی نمیزنه اما از مادر شنیدم که خیلی حال نداره.


سه شنبه - دیروز- صبح زود بیدار شدیم و من رفتم سر کلاس لویناس که دو به شک برای حذف کردن یا نگه داشتنش هستم. همیشه اینطوریه، وقتی که می خواهی حذفش کنی تبدیل به دانای کل کلاس و تنها مخاطب جدی استاد و تنها کسی که نطر استاد را با سئوالات دقیق خیلی به خودش جلب می کنه و ... میشی. خلاصه که کلاس خوبی داشتم. تو هم برای کار RA باید به دانشگاه می آمدی و این زنی که برایش کار می کنی همانطور که گمل هم بهت گفته بود خیلی زن عصبی و استاد خشک و بیش از حد مقرارتی و در یک کلام عوضی هست. اما تو که بیش از هر چیز برای مامانم این کار را به هر قیمتی می خواهی حفظ کنی تمام ویکند را روی پروژه اش کار کردی و با نگرانی تمام رفتی به ملاقات طرف. همانطور که میشد حدس زد با توجه به کاری که تو کرده بودی طرف به شدت "ایمپرس" شده بود و خیلی تحت تاثیر بخصوص نحوه ی ارائه و ساختار بندی پروژه قرار گرفته بود. خلاصه که روز سخت اما خوبی داشتی. البته از همان پیش از ملاقات تا آخر شب معده درد و سوزش شدید در معده ات داشتی و تازه سعی میکردی که جلوی من به روی خودت نیاوری.


خلاصه که آخر شب فیلم آلمانی July را دیدیم که برخلاف تعاریفی که ازش شنیده بودم و انتظاری که از کارگردانش فاتح آکین داشتم خیلی فیلم مزخرف و بچه گانه ای بود. 


امروز تو کلاس دموکراسی داری و من هم باید هگل بخوانم و کلاس آلمانی برم.


البته طبق معمول هر روز و همیشه هم می خواهم فدایت بشم و فریاد بزنم که خیلی خیلی عاشقتم.

هیچ نظری موجود نیست: