۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

گلتراش



شنبه صبح زود هست و هوا هنوز تاریکه. دو روزی هست که کتفم درد می کنه. در واقع عضله ی پشت کتفم از پنج شنبه صبح گرفته و هنوز بهتر نشده. 


از پنج شنبه شروع کنم که در کرما بودم تا ظهر و برای نهار آمدم خانه. درس خواندنم اما بعد از اینکه نهار خوردیم و من برگشتم کتابخانه تعطیل شد. فکری به سرم زد و بجای درس خواندن نشستم پای نوشتن یک مقاله ی دیگر. واقعا که دیوانه ام من. بجای اینکه کارم را بکنم و شر مقالات عقب افتاده ام را بکنم برای خودم کارهای جدید شروع می کنم. به ره حال تا ساعت ۷ در کتابخانه بودم و تو در خانه کمی به کارهای RA خودت می رسیدی.


ساعت ۷ آمدم و دوتایی رفتیم کنسرت در تامس رویال هال. قطعاتی از آهنگسازان معاصر و البته یکی هم با پیانو از موزارت بود و نیمه ی دوم هم رخمانیف که خیلی خوب و عالی بود. هر دو بعد از مدتها حسابی محضوظ شده بودیم. تا رسیدیم خانه دیرو شده بود و به همین علت کاری جز اینکه بخوابیم نداشتیم.

دیروز جمعه ۲۱ ام بود. و ۲۱ هم روز خاص من و ماست. اتفاقا در سایت کانادایی اولین مطلبم ورود پیدا کرد و همین را هم به فال نیک گرفتم. تو تقریبا اکثر روز را با تهران و سوئد حرف زدی و به کارهای دانشگاهت رسیدی. من هم بعد از اینکه کمی مقاله ی جدیدم را ادامه دادم نهار خوردم و رفتم سر کلاسی که باید درس بدهم. اتفاقا کلاسم هم بد نبود. با اینکه این بار هم کمی درس دادم- قصد نداشتم این کار را بکنم تا کمی به خودشون بیان و درس بخوانند- اما در مجموع خوب بود.

تا از دانشگاه رسیدم کرما ساعت نزدیک ۶ بود. قرار بود برم کرما چون تو با خانم گلتراش قرار داشتی که همین ساعت بیاد در خانه و با هم بروید یورک ویل رستوارن نروسا و من هم به شما ملحق بشم. تا گلتراش آمد و تو از قرار خواستی که بهش یکی از مغازه هایی که دنبالش بود تا ازش سوغاتی برای برادرانش بگیره را در راه نشانش بدهی ساعت شده بود هفت و نیم که همدیگر را در نروسا دیدیم.

من البته در کرما چندتایی از برگه های بچه ها را تصحیح کردم و وقتی تو بهم زنگ زدی قرار شد زودتر از شما برم انجا و میز بگیرم. شما که رسیدید با اینکه خیلی شلوغ بود اما من جا پیدا کرده بودم. نه من و نه تو شامی نخوردیم. تو که خیلی نمی توانی چیزی بخوری- و این موضوع خیلی اذیتم می کنه بخصوص وقتی هر از گاهی از دهانت در میره که گرسنه مانده ای- و من هم از پیتزایی که گرفتم خوشم نیامد. اما به هر حال تنها بخاطر بابات گلتراش رادعوت کردیم.

دو ساعتی حرف زدیم و نشستیم. واقعا هر کسی که از ایران آمده را می بینی مستاصل و حیران است. گلتراش هم نمونه ی دیگری از این دست بود. مردم نمی دانند چه باید بکنند و در عین حال هم نه توان ریسک کردن دارند و نه خیلی اهلش هستند و نه البته خیلی با بیرون زدن موقعیتی برای خودشان در خارج متصورند. به هر حال کمی از شرکت و خانواده اش و دوستانش در اینجا و انگلیس گفت. امروز بر میگرده انگلیس دوباره. دو سه هفته ای را آنجاست و بعد راهی ایران میشه.

من و تو هم که از دو روز پیش قرار بوده بشینیم و چندتا پیشنهاد برای روش زندگی مون تصویب! کنیم. که نرسیدیم و نشده. امروز بعد از اینکه من این مقاله را تمام کنم و کمی به آدورنو برسم و تو هم کمی به کارهای درسی و البته دانشگاهی خودت قراره شب دوتایی با هم جایی برویم و کمی گپ بزنیم و از همه مهمتر راجع به این تصمیمات صحبت کنیم. اما جدا از شوخی باید امشب را خوش بگذرانیم بعد از مدتها مهمانداری و نگرانی برای سلامتی تو- هر چند هنوز پیش متخصص نرفته ایم اما حرفهای دکتر خانوادگی مون خوشحال کننده بود و برای همین باید جشن بگیریم.
 



هیچ نظری موجود نیست: