۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

دیدن دریا


آخر شبی نسبتا گرم هست و هر دو تمام امروز را به استراحت گذرانده ایم و کم کم آماده ی خواب می شویم تا از فردا روز و زندگی تازه ای را به سلامتی آغاز کنیم. اگر بخواهم از این چند روز بطور کوتاه یاد کنم باید بنویسم که روزهای خوبی بود خدا را شکر و خوش گذشت.

اول از چهارشنبه شب می گویم که مهمان خانه ی آیدا و آریو بودیم به هوای اینکه خواهر و شوهر خواهر آریو خواهند آمد و برای اینکه شوهر خواهر آریو - اودی مخفف اودیسه- فارسی بلد نیست و به قول آدیدا خواهر آریو دانشجوی سال آخر دکتری است می خواست من و تو آنجا باشیم برای اینکه جلوی مهمانهایش کم نیاورد. البته وقتی رفتیم دیدیم که مازیار و نسیم و بعد هم علی آمدند و شب بدی نشد. البته من تقریبا تمام مدت با اودی مشغول حرف زدن از اوضاع کنونی یونان و آشوبهای داخلی آنجا بودیم و آریو هم که تقریبا اطلاعی از اخبار نداشت خیلی مشارکت نمی کرد.

آخر شب وقتی رسیدیم و خوابیدیم شده بود دو بامداد و به همین دلیل صبح پنج شنبه که شب تولد من بود را دیر بیدار شدیم و البته روز خیلی خوبی را دوتایی با هم گذراندیم. پیش از ظهر رفتیم "کرپ اگوگو" و قهوه و کرپ فرانسوی خوردیم و بعدش من یکی دو تا قالب شیرینی پزی که تو می خواستی را از نزدیک کافه برایت گرفتم و از آنجا تو رفتی دنبال خریدهای و کارهای شب که گفته بودی برو کتابخانه و تا آخر وقت نیا تا من آماده ی مهمانی شب بشم. رفتم و تا آمدم ساعت از 5 گذشته بود و وقتی آمدم تو غذایت را درست کرده بودی و داشتی کیک را در فر می گذاشتی. چندتایی بادکنک باد کرده بودی و گل خریده بودی و خلاصه خیلی محیط زیبا و دلنشینی را ساخته بودی. روشن کردن چندتایی شمع هم آخر وقت رنگ رمانتیک را کامل کرد و شب بی نظیری را برای من و به مناسبت شب تولدم ساختی. هر چه گفتم که به هر حال شب سالگرد عروسی مان هم هست گفتی که برایت آن اهمیتی نداره و تنها عقدمان هست که حسابه و امشب تنها شب تولد من هست.

با هم شراب بسیار لذیذ و گیرایی که تو خریده بودی را با "بیف استراگانف" که سفارش من بود به همراه فیلم زیبای Another Year دیدم و خیلی لذت بردیم. کیک خامه و توت فرنگی را دسر خوردیم و خلاصه که عالی بود. جریان ماشین ریش تراش را هم که قبلا نوشتم.

شنبه صبح طبق قرار قبلی رفتیم خانه ی آیدا و البته تا دیگران بیایند و آماده شوند و در مسیر راه همدیگر را ببینیم خیلی طول کشید. چهار ماشین بودیم. ما با ماشین آریو، نسیم و مازیار با ماشین آریا و لیلا، نوید هم با ماشین خودش و دوتا از دوستان پارتنر چینی اش- بلیندا- و علی دوست دیگر آریو و نوید با ماشین بلیندا. علی برادر نسیم، بچه های آریو و آریا و یکی دو تا دوست چینی دیگر بلیندا هم بودند و وقتی رسیدیم دو تا از دوستان دیگرشان که اتفاقا یکی شون ایرانی بود و گفت که فارسی اش خیلی خوب نیست و بیشتر ترجیح می داد انگلیسی حرف بزنه و پارتنرش که خانمی چینی بود به جمع ما اضافه شدند.

جالب اینکه هم تولد من بود و هم آندیا و هم نوید. با چند ساعت در ترافیک و شلوغی راه گیر کردن رسیدیم لب ساحل و برخلاف اکثریت که خیلی شاکی از اوضاع بودند من و تو خیلی هم خوش بودیم. برای اولین بار پس از یک سال از شهر بیرون رفته بودیم و برای اولین بار قرار بود بلاخره دریای اینجا را ببینیم. روز خوبی بود. البته به قول تو برای سالی یکبار با این دوستان خوب بود. باربیکیو، بازی وسطی، کنار آب برای بعضی مثل ما و در آب رفتن برای بعضی دیگر، گپ زدن و حرفهای بی سر و ته زدن و شنیدن، و البته حرفهای شنیدنی با آن آقای ایرانی - بیژن- که مایل نبود فارسی حرف بزنه و آیدا از اول تمام خواهش از من این بود که چون این طرف یکی دوبار که دور هم بوده اند اینها را تحویل نگرفته من برم و باهاش حرف بزنم و بهش بفهمونم که در بین دوستان آنها امثال ما هم هستند(!)، که رفتم و سر صحبت باز شد و متوجه شدم که بیژن استاد دانشگاه هست و پارتنرش دکتر تغذیه و حرفهای جالبی زدیم و در آخر آنها گفتند که خیلی دوست دارند با ما رفت و آمد داشته باشند چون دوست ایرانی ندارند و فضای بیژن با اکثر ایرانی هایی که در سن و سال او هستند خیلی تطابق نداره چون از بچگی در پاریس بزرگ شده و حالا هم نزدیک 15 سالی هست که اینجا آمده. جالب اینکه آیدا هم به من گفت من گفتم برو طرف را بشون سرجاش حالا باهاش دوست شدی!

خلاصه تا غروب آنجا بودیم و بعد وقتی بقیه تصمیم گرفتند که از آنجا که برگشتند بروند خانه ی نسیم و مازیار و ما خیلی خسته بودیم و البته بی وسیله برای برگشت با آریو و لیلا که می خواستند بروند خانه برگشتیم و خلاصه که تمام امروز را هم با خستگی اما آرامش گذراندیم.

نزدیک ظهر بیرون رفتیم و با اینکه خیلی هم میل نداشتیم اما سر از یکی از رستورانهای "یورک ویل" در آوردیم و برانچ بسیار بسیار متوسط با سرویس بسیار بسیار بد و حقیری داشتیم و بعد که کمی از رژه ی همجنسگرایان در خیابان یانگ دیدن کردیم برای چرخی لای کتابهای روز زدن رفتیم ایندیگو و اتفاقی بهرام رادان را دیدیم و گپی با او زدیم و چایی در کافه ی "استارباکس" انجا خوردیم و برگشتیم خانه.

شب هم فیلم Secret in their eyes را دیدیم که خیلی فیلم متوسط و حتی ضعیفی بود و نمی دانم چطور اسکار بهترین فیلم را گرفت. البته نیمه ی باقی مانده ی شرابمان را هم همراهش کردیم و حالا هم که من دارم در سر و صدای وحشتناک موزیک که شاید بخاطر جشنهای این یکی دو روز "روز کانادا" می آید اینها را می نویسم تو داری عکسهای دیروز را که علی در دراپ باکس گذاشته نگاه می کنی.

با آمریکا و ایران هم حرف زدیم و خاله سوری و خاله فرح هم زنگ زدند و بابت تولدم تبریک گفتند. با خاله فرح درباره ی کار مامان حرف زدم و اینکه امیدوارم امیرحسین به خودش بیاید. الان هم که دارم اینها را می نویسم گویا امیر به سلامتی دوباره راهی لس آنجلس هست و شاید بخواهد که در کنار تغییر محیطی که مامان داده او هم آنجا زندگی جدیدی را آزمایش و شروع کند. امیدوارم.

خلاصه که از چهارشنبه شب تا امشب تمام مدت تفریح بوده و خوش گذرانی. قرارم اما چیز دیگری است. آمادگی برای شروع یک دوره ی جدید. شروع آخرین بخت و فرصت که می توان شکل و سامانی به زندگی داد و در مسیری رفت که باید. به قول شخصیت فیلم "جنایت هنری" که چند شب پیش از قولش نوشتم تمام آنهایی که به استعداد و رویای خود خیانت می کنند و به تحققش همت نمی گمارند جنایتکارانند.

نمی خواهم بیش از این جنایت کنم.


هیچ نظری موجود نیست: