۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

Hit the road


تقریبا تازه رسیده ایم خانه. ساعت از یازده شب گذشته و شب خوبی در رستوران Blu در یورک ویل داشتیم. آنا و مگان هم آمده بودند و چهار نفری حرفهای جدی و شوخی زدیم و شامی که در منیوی "سامرلیشز" بود را انتخاب کردیم و با بطری شراب ایتالیایی قرمز "کیانتی" خوردیم.

اما امروز را هم تمام روز بیرون از خانه دنبال کار لپ تاب تو بودیم بجای درس خواندن و البته که بسیار کار مهمی بود. صبح وقتی که دیدم بی انصاف چراغ شارژ لپ تابت را هم سوزانده و در کنار هزارتا مسئله ی دیگه این هم بهش اضافه شده تصمیم گرفتم هر طور شده حساب کنم و ببینم که اگر امکانش باشه این قسط اول OSAP که دیروز برایم آمده را دوتایی بریم و لپ تاب Mac برای تو بگیریم که واقعا از دست این لپ تاب و مشکلاتی که باید با این جماعت دلال ایرانی - و احتمالا بسیاری از جاهای دیگه- داشته باشیم را اینطوری حل کنیم.

خلاصه به اصرار من دوتایی رفتیم بانک و کارهای بانکی را انجام دادیم و رفتیم اول لپ تاب تو را دوباره به مغازه ی یارو بردیم و دوباره طرف زد زیر حرفش که سعی می کنه در اولین فرصت آماده اش کنه درحالی که دفعه ی پیش گفت همان روز بهمون میده و کلا امروز تماس هم نگرفت که آیا فردا آماده میشه یا رفت برای هفته ی بعد و ... و خلاصه رفتیم "ایتون سنتر" و یک "مک ار" Mac Air برایت گرفتم. این یکی هم به هر حال لپ تابه و با اینکه خیلی سبکه و سه سال گارانتی داره و خلاصه هزارتا چیز دیگه اما به هر حال بعید می دانم که تا پایان دوره ی دکترات بکشه. به هر حال جهان مصرف گرایی هست و باید چنین باشه تا سرمایه داری باقی بمونه.

عصر که برگشتیم خانه دیدم که بابک جواب ایمیل روز قبل را داده که بهش گفته بودم اگر بتونه ماهی 500 دلار برای مامان بده و من هم 500 دلار میدم و با هزارتای خودش می تونه با کمی خیال راحت جایی را در نزدیکی مادر اجاره کنه تا تکلیف یکی از این آپارتمانهای ارزان قیمتی که ثبت نام کرده و در نوبتش هست روشن بشه. خیلی امیدوار بودم که بابک هم قبول کنه. 500 دلار برای اون چیزی نیست- احتمالا- برای ما هم با اینکه کمی سنگینه اما با اصرار تو می دانم که می توانیم از پسش بر بیایم. اما برای مامان مطمئنا خیلی مهمه و از همه حیاتی تر اینه که دوباره مجبور نشه که برگرده شهر خودش.

خلاصه جواب داده که نمی تونه قولی بده و هر وقت خودش تونست کمک کنه این کار را میکنه. ضمن اینکه نگرانه که حالا امیرحسین هم نیاد و سرش مامان خراب بشه و خلاصه حرفهایی که در اساس درسته اما وقتش حالا نیست. راستش همین که نزدیک دو روز طول کشید تا جوابم را بده برایم قابل حدس بود که داستان آن طوری که فکر می کردم و در واقع با پیشنهاد تو شروع شد و چقدر هم پیشنهاد خوبی بود پیش نخواهد رفت.

البته حتما برای بابک هم کار راحتی نیست که 500 دلار هر ماه بده اما فکر نمی کنم که نشدنی باشه بخصوص وقتی که می داند چقدر برای این سالهای مادرش می تونه تاثیر گذار باشه و به قول خودش مامان که هیچ وقت صداش در نمیاد. خلاصه حالم گرفته شد. نه از بابک از اینکه خودم در شرایطی نبودم که بدون طرح مسئله با کسی بگم حداقل هزار دلار میدم. به هر حال باید کاری کرد و امیدوارم که بهترین شرایط هم پیش بیاد برای مامان.

اما امشب که سالگرد یک سالگی ورود ما به کاناداست شب خوبی بود در کنار دوستان مون و بخصوص در کنار هم. نه چون رفتیم رستورانی خوب - که آن هم بجای خودش خیلی خوب بود- بلکه بخاطر اینکه وقتی که به یک سال گذشته نگاه می کنم علیرغم سختی های داستان می بینم که پیش رفت کرده ایم و همانطور که دیشب نوشتم بزرگتر شده ایم. دوستان تازه، کتابها و درسهای تازه و کلا تجربه در خانه و زندگی تازه ای را آغاز کرده ایم که بی نظیر بوده و خواهد بود به امید خدا.

دیروز که دوتایی با هم رفتیم به گروه مطالعات آلمانی و متوجه شدیم که بابت آموزش زبان کمک هزینه ای مثل سالهای قبل نمی دهند اما برای یک ترم کمک مالی می کنند تا به آلمان بروی تصمیم گرفتیم که دوتایی از این موقعیت استفاده کنیم. شاید و احتمالا ظرف سه تا چهار سال آینده اما قرار این شد که تو امسال فرانسه ات را بازیابی کنی و من آلمانی را شروع کنم و از سال آینده تو هم آلمانی بخوانی تا برسیم به حدی که لازمه برای کار روی حوزه ی درس و تجربه ی آکادمیک. این تنها نمونه ای بود از همین بلندتر شدن افق دید و خواسته هایمان ظرف یک سال گذشته و برای سالهای آینده.

پس به قول تو Let's hit the road

هیچ نظری موجود نیست: