۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه

یکسال قبل در چنین روزی


جمعه شب یا در واقع شنبه بامداد هست. تو در حالی که بعد از شراب و در حین دیدن فیلم خوابت برده بود الان داری مسواک میکنی تا برای خواب آماده بشی و من هم بعدش. این یکی دو روز اتفاق خاصی نیفتاد جز روال عادی کتابخانه و البته درس نخواندن من و کمی درس خواندن تو.

البته دیروز با گمل در Second Cup نزدیک خانه مون قرار داشتیم تا درباره ی واحدها و کارهای ورودی تو کمی ازش اطلاعات بگیریم. خیلی لطف داره. صحبت از جابجایی خانه شد و اینکه چون پول لازم را به موقع نداشتیم نتونستیم جابجا بشیم و گفت اگر احتیاج دارید من می تونم بهتون قرض بدم. اطلاعات خوبی هم درباره ی دوره ی تو بهمون داد و البته به من هم گفت که اگر بخواهم آلمانی بخوانم گروه ادبیات آلمانی دانشگاه هزینه ی دوره ی گوته را خواهد پرداخت. جالب بود چون روز قبلش بهت گفته بودم که خیلی گرانه و بهتره که بی خیالش بشم.

امروز هم بعد از ظهر از کتابخانه آمدیم و رفتیم "ایتون سنتر" تا ببینیم چرا موبایل من مشکل پخش صدا در قسمت موزیک و آی پاد داره. بعد از کلی وقت گذاشتن در آپل و عوض کردن گوشی متوجه شدیم که حق با تو بود و من باید اتصال گوشی را کاملا تا آخر جا می انداختم. خلاصه با اینکه تصمیم گرفتم که همانجا برایت لپ تابی را که نیاز داری بگیرم و سفارش هم دادیم اما تو گفتی که فعلا بهتره که دستمون را خالی نکنیم و تا گرفتن OSAP ترم جدید صبر کنیم. نمی دانم درست بود یا نه اما به هر حال حرف تو غالب شد.

گفتم OSAP و باید از روز چهارشنبه هم بگم که رفتم دانشگاه و کارهای OSAP تابستانم را انجام دادم و به یکی دوتا کار دیگه ام هم رسیدم. سر راه برگشت رفتم سمت سوپر و مغازه های ایرانی. اول برای لپ تاب تو که پنل جلویی اش را موقع تعمیر گم کرده اند رفتم آن تعمیرگاه ایرانی که باز هم کارمون نشد و بعدش هم چندتایی نان گرفتم و البته رفتم طبقه ی پایین مغازه ی فیلم و DVD ایرانی آنجا که مقداری کتاب داره و به نصف قیمت برای فروش گذاشته و پیش از این هم ازش کتاب برداشته بودم. خلاصه رمان چشمان نخفته در گور آستوریاس که هنوز نخوانده ام و کتابی از جلال ستاری و یکی دوتا کتاب دیگه هم گرفتم که به غیر از افسانه اسطوره ی نجف دریابندری هیچ کدام در در میان کارتونهای کتاب در ایران ندارم. البته شاید کتاب دوباره از همان خیابان بیژن نجدی را هم داشته باشم. اما مهم اینه که احساس کردم باید این کتاب و البته یوزپلنگانی که با من دویده اند را دوباره خواند.

تنها نکته ی باقی مانده این که با مادر که دیشب حرف میزدم گفت که خلاصه چیزی از امیرحسین با این اخلاق و رفتار در نمیاد. و اینکه چقدر بچه ی متوقع و البته تنبلی شده. گفت که می خوابه و به مامان میگه بیا پشت من را بمال. یادم افتاد که من آن اویل روزهای جمعه کف پای داریوش و مامان را کرم میزدم و می مالیدم و حالا بچه شون به قول مادر هرچه که می خواد میگه و دو قورت و نیمش هم باقیه. عجب داستانیه.

اما برگردم سر داستان خودم که کمتر از امیر ناراحت کننده و حکایت کننده از تنبلی و درس نخواندن نیست.

راستی سال پیش، درست سال پیش در چنین روزی سیدنی را به مقصد دبی ترک کردیم و بعد از پنج روز دبی پیش مامان و بابات و جهانگیر که با آمدن عزیز جون و حاج آقا و خاله سوری و سارا و لیلا خیلی دورمون شلوغ بود، آماده ی آمدن به تورنتو شدیم. البته یادم نره که جام جهانی هم بود و از آن مهمتر اشتیاق و سوز و هیجان رضا صفی زاده. خلاصه که سال پیش در چنین روزی سیدنی را بعد از چهار سال تمام ترک کردیم. چهار سالی که احتمالا از جمله ی بهترین و سازنده ترین سالهای زندگی مون تا آن زمان بود و امیدوارم که در قیاس با آینده تنها سکویی برای پرش دیده شود و نه نقطه ی اوج پرش.

هیچ نظری موجود نیست: