۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه

امیرو


ساعت 9 شب هست. تو با آنا در فستیوال تیرگان هستی و قراره برنامه ی سعید شنبه زاده را با هم ببینید. امروز بعد از اینکه از خواب بیدار شدیم و قرار شد برای صبحانه بیرون بریم اول دیدیم که گمل ایمیل زده که اگر امکانش باشه فردا ظهر برای نهار با خانواده اش بیایند اینجا که تو بهش زنگ زدی و گفتی عالیه و منتظرشون هستیم و گفت قبل از 12 میایند. خلاصه که باید فردا صبح زود بلند بشیم و کارهامون را بکنیم.

بعدش هم دیدم که امیرحسین برایم پیغام زده که بعد از تلفن طولانی شب قبل که باهاش داشتم و کمی با هم حرف زدیم درباره ی زندگی و آینده اش تهمورث بهش زنگ زده که دیگه از کمک در دادن اجاره خبری نیست- که البته تا همین الانش هم خیلی کمک بزرگی در این چند ماه کرده اند- و باید باباش بره خونه ی مادرش و خودش هم خونه ی دوستاش و این طرز تعیین تکلیف و خلاصه تیکه انداختن های دیگه اش خیلی باعث ناراحتی امیر شده بود و نوشته بود که بیداره و نتونسته بخوابه.

خلاصه بهش زنگ زدم و دو ساعتی حرف زدیم. ضمن اینکه خیلی چیزها گفت که در اکثر موارد هم حق را بهش دادم اما به هر حال این نوعی توفیق اجباری هست و باید به فکر آینده و زندگیش باشه. چیزی که خیلی باعث ناراحتی اش شده بود مزخرف گویی های مداوم تهمورث راجع به همه کس و همه چیز و حق دادن به خودش درباره ی دخالت در امور همه است. اتفاقا شب قبل هم بهم گفت که کلا هیچ کسی تحویلش نمی گیره و به همین دلیل هم خیلی بیشتر از قبل آدم عقده ای و کینه ای شده و حتی دختر خواهرش که با شوهرش لاتاری برده اند وچند ماهی آمدند خانه ی خاله و اون چند وقت پیش بهش زنگ زده که نمی خواهم ببینمت و اسمت را دیگه بیارم و از این داستانهای صدتا یک غاز.

با اینکه گفت خیلی حتی پشت سر من و تو هم مزخرف میگه اما بهش گفتم که کلا چندتا چشمه ازش دیده ام در این چند سال و کلا آدمی نیست که بخواهم بخاطر کمبودها و مسایلش روز و اعصابم را بهم بریزم. از این راه هم خواستم کمی امیر را آرام کنم و هم نصیحتش کنم که به فکر زندگی و آینده ی خودش باشه. کاری که در این چند ماه بخصوص خیلی سعی کرده ام بکنم و البته به عنوان برادر بزرگتر وطیفه ام هم همینه.

با اینکه اصرار کرد که نیازی نداره اما به دلیل چند ماه بیکاری می دانم که باید کاملا بی پول باشه و با اصرار تو که واقعا امیرحسین را مثل جهانگیر دوست داری امروز بلاخره راضی اش کردم که 500 دلار برایش بفرستم و فعلا دستش باشه تا ببینیم چه خواهد شد.

خلاصه بعد از صبحانه که به ساعت یک بعد از ظهر کشید رفتیم بانک و این کار را انجام دادیم و برایش "مانی اوردر" گرفتم و با کارتی که خریدیم و در کافه ی زیر ساختمان منولایف و هولت نشستیم و توش را نوشتم برایش پست کردیم.

بعد هم برای فردا کمی خرید کردیم و آمدیم خانه. تو رفتی تیرگان و من هم رفتم ورزش و حالا هم کمی به کارهای اینترنتی ام خواهم رسید.

دیروز اما بعد از اینکه صبح تا بعد از ظهر در کتابخانه تو درس خواندی و من وقت تلف کردم و کمی به فایلهای صوتی در اینترنت از گفتگوی تقی شهرام و احمد اشراف گوش دادم رفتیم ایتون سنتر تا لپ تاب تو که اسمش را "مگی" گذاشته ای عوض کنیم. با اینکه خیلی ازش راضی بودی اما به دلیل اینکه درست پنج روز بعد از خریدش مدل جدیدش به بازار آمده که علاوه بر اینکه سرعتش دوبرابره نزدیک به 60 دلار هم ارزانتره رفتیم که عوضش کنیم.

پسر جوانی که این کار را برایمان کرد علاوه بر اینکه برخلاف فروشنده ی دفعه ی قبل خیلی وارد بود خیلی هم جوان و در واقع نوجوانی بود که من و تو را به حسرت برای برادرانمان انداخت که چگونه در حال تلف کردن روزهای سازندگی و جوانیشان هستند. البته نمی دانم که من حق اعتراض دارم یا نه با این شیوه و "منری" که خودم در پیش گرفته ام.

به هر حال این داستان این دو روز ما بود و البته مهمانی نهار فردا که قراره تو برای مهمانهای گیاه خوارمون عدس پلو و میزا قاسمی و آبدوخیار درست کنی. مطمئنم که بسیار از غذای ایرانی بدون گوشتی که تو درست کنی خوششان خواهد آمد. تا ببینیم.

هیچ نظری موجود نیست: