۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

کشتن خود


روزها را به سادگی از دست میدهم و می دانم که به زودی جز حسرت چیزی برایم باقی نخواهد ماند. بی هیچ دلیل و با تمام وجود نه درس می خوانم و نه کار میکنم. نه می نویسم و نه می خوانم و نه می بینم و نه هیچ کار دیگری جز کشتن خودم، وقتم و انگیزه ام.

شنبه عصر است. تمام روز را با چرخیدن در خانه و بیرون رفتن برای کار بانکی و تلف کردن وقت تا این لحظه گذرانده ام. دیروز عصر بعد از ورزش با گلنوش و پدرام قرار گذاشتیم و برای شام رفتیم محله ی ایتالیایی ها. شلوغ بود و پر از رنگ و صدا. کمی دنبال جا گشتیم تا آخر جایی نشستیم و بعد از مدتی دوستان آنها هم رسیدند و خلاصه نه تنها خوش نگذشت که از بودن در جمع این بچه ها که هیچ ایرادی نداشتند جز بچه بودن و البته زدن حرفهای بی ربط و خلاصه تیپکال و نمونه ی اکثر جوانان ایرانی این دور و بر پشیمان شدیم. ما که خیلی زود تا شام را تمام کردیم خداحافظی کردیم و برگشتیم خانه، اما تجربه ای شد که چرا بخصوص من اهل این قبیل معاشرت ها نیستم. درست برخلاف شب قبل که چند ساعتی حرفهای جالب توجه زدیم و شنیدیم و بحث کردیم و شوخی های مربوط.

اما دیروز عصر در راه با خاله و مامان و مادر حرف زدیم و من به خاله گفتم که ما یک حداقلی را برای کمک به تهیه ی جا و مستقل شدن مامان می خواهیم ماهانه بفرستیم، که گفت داستان تازه و خوبی پیش آمده و بهتر است که فعلا این پول را برایش نگه داریم تا بعد.

گویا آقا تهمورث برای یکسال تدریس به عربستان دعوت شده و خلاصه که قرار است با خاله با هم بروند و آنها هم نمی خواهند خانه شان را اجاره دهند و مامان قرار شده برود آنجا تا بعد کاری پیدا کند و ... فعلا تنها مانده حتمی شدن کار رفتن آنها و بعد مامان که باید ماشین تهیه کند تا بتواند در این یک سال به مادر برسد. البته احتمالا امیرحسین هم به آنجا خواهد رفت اما بهتر است که کاری پیدا کند چون خرج و دخل مامان توانایی کشش دو نفر را ندارد.

خلاصه که خداوند طبق معمول لطفی می کند که اساسا قابل پیش بینی نبود و به ناگهان فرجی می شود باور نکردنی. به قول اینها Out of the blue چنین شرایطی حداقل برای مامان در یک سال آینده بسیار یاری رسان و کمک کننده است.

امروز که رفت مثل دیروز و دیروزها. دیروز رفت چون به بهانه ی گرفتن عینک تو صبح از خانه رفتیم بیرون و تا به کتابخانه رفتیم که کتاب هگلی که من در خواست داده بودم بصورت "اینترلون" رسیده بود را بگیریم و ساعتی در بین قفسه های ژورنالها و مجلات دانشگاهی قدم زدیم و بعد هم با ایران صحبت مفصلی کردیم و رسیدیم خانه شده بود غروب.

امروز هم رفت! تا صبح برای خرید لامپ مخصوص برای آشپزخانه رفتیم بیرون و پول دوم OSAP که رسیده بود را به حساب تو منتقل کنیم.

فردا هم می رود همین گونه مفت! فردا که آیدا و خانواده اش مهمان ما هستند و قرار است همگی - با نسیم و مازایار و علی و لیلا و آریا و پسرشان و پدر و مادر لیلا که از ایران آمده اند و کلا 13 نفری میشویم- دور هم برای برانچ و خداحافظی بابت بازگشت روز دوشنبه ی آنها به ایران جمع شویم.

دوشنبه هم باید دنبال کار انتخاب واحدم بروم که از بد شانسی واحدی که برداشته بودم برای ترم پاییز به زمستان منتقل شده و حالا باید واحد دیگری بر دارم و اتفاقا کار زمستانم بسیار فشرده تر خواهد شد. و البته باید لپ تاب قدیمی تو را هم از این جماعت دلال صفت اگر آماده باشد پس بگیرم. پس دوشنبه هم مفت خواهد رفت! واقعا که تا وقتی تکانی نخورم بهتر از است چیز در اینجا ننویسم که اینگونه تنها روزهاست که تغییر می کنند و نه کارها که کاری نیست جز کار بی کاری و وقتی نیست جز وقت بی وقتی و ثمری نیست جز بی ثمری.

هیچ نظری موجود نیست: