۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

رفتن آیدا


سه شنبه 19 جولای ساعت 8:17 دقیقه هست و البته هوا هنوز روشن و تا حدودی گرم است. این روزها هوا حسابی گرم شده و بخصوص وقتی که درجه ی رطوبت بالا میره تحملش سخت میشه.

از یکشنبه شروع کنم که روز خوبی نبود. دلیلش هم این بود که صبح آیدا زنگ زد و گفت آریا و خانواده اش با مادر و پدر زنش نمی آیند. از آن طرف علی و مازیار هم نخواهند آمد و بنابراین فقط نسیم با آنها می آید. سریع زنگ زدی به "هات هاوس" که اطلاع بدی میزمان را کوچکتر کنند. با اینکه تاکید کردیم که راس 11 آنجا باشید با حداقل نیم ساعت تاخیر آمدند و آیدا گفت آریو از آن روزهای سگ اخلاقیش هست و کلا حوصله ی آمدن نداشت و دایم دوست داره گیر بده و با اینکه سر وقت از خانه آمدیم بیرون اما به عمد آنقدر آهسته حرکت می کرد و از مسیرهای متفاوت آمد که دیرمون شد. ضمن اینکه سام بچه ی آریا و لیلا را هم آورده بودند و خلاصه من که قبلا به تو گفته بودم داستان مهمان کردن آیدا و خانواده اش باشه برای بعد و تو به اشتباه با آنها بابت مهمان کردنشان هماهنگ کرده بودی به اضافه ی نسیم و سام شد و با اینکه خیلی تاثیری در کل قضیه از نظر مالی نداشت اما جالب اینجا بود که تازه باید ناز آقا را هم میکشیدیم.

بگذریم! به تو در طول راه برگشت گفتم که به همین دلیل هست که معتقدم نباید با هر کس و به هر بهانه ای رفت و آمد کرد. البته تو هم چنین نگرشی نداری اما اشکال در اینجاست که تمام مسائل را از چشم آریو می بینی در حالیکه همان طور که بهت گفتم آیدا هم به هر حال مشترکات زیادی با همسرش داره و یا به قول تو چشمش به مال و منال طرف بیشتر از اصل زندگی دوخته شده. به هر حال اینکه بهم می آیند و به ما نه.

خلاصه یکشنبه خیلی روز جالبی به قول بابات نبود. اما دیروز که تو بعد از رفتن به دکتر بابت گرفتن جواب آزمایش سونوگرافی قرار بود بری تمام روز خانه ی آیدا تا بهش در آماده شدن برای رفتنشون کمک کنی. دکتر که بهت گفته بود خدا را شکر هیچ مسئله ی خاصی نداری و البته هشدار داده که اگر می خواهید بچه دار شوید باید کم کم آماده ی مقدمات کار شوید که حداقل یکی دو سالی طول میکشه.

من هم طبق معمول این روزها بی آنکه درس بخوانم روزم را با خواندن مطالب بی ربط و تاسف آور در اینترنت سپری کردم. دیروز داستان درگیری بچه های شاخص جریان کوی دانشگاه 12 سال پیش که خودم هم آن موقع به عنوان روزنامه نگار در ریز وقایع بودم را می خواندم. بچه هایی که حالا اکثرا در آمریکا هستند و به خون هم تشنه و دایم یک دیگر را به همکاری با اصلاعات ایران متهم می کنند. و کار به افشا کردن روابط خصوصی یکدیگر کشیده. واقعا جای هزار تاسف داره.

شب قبلش که با ناصر و بیتا بیش از دو ساعت اسکایپ کردیم اتفاقا درباره ی اینکه - به نظر ناصر و تقریبا هر سه نفر شما- چقدر جمهوری اسلامی داره خوب مدیریت بحران برای بقای خودش می کنه حرف زدیم و صحبت به همین داستانها هم کشید. با اینکه من هنوز به شدت نیمه ی پر لیوان را می بینم و معتقدم به هر حال این کشتی به گل نشسته و دیر یا زود دفن خواهد شد اما نمی توانم از دیدن این مسایل و البته فاکتهایی که شما بهش ارجاع می دهید غافل باشم و خودم را به ندیدن بزنم.

خلاصه روز را این گونه گذراندم تا عصر که رفتم و لپ تاب تو را تقریبا در همان وضعیت و کاملا داغون از مغازه ی ایرانی طرف "فینچ" که حسابی بهش گند زده بود گرفتم و آمدم برای خداحافظی منزل آیدا و آریو که دیگران هم بودند و تقریبا همان موقع هم ماشین های فرودگاه آمدند و من و پدر آریو چمدانها را بردیم پایین و مازیار هم گفت که چون آخر هفته اجرا داره نمی خواد دستش خسته بشه. اتفاقا وقتی آنها رفتند و ما چهار نفر - من و تو با نسیم و مازیار- تا در ایستگاه مترو پیاده رفتیم دیدم مازیار نه تنها ساک سنگینی که نسیم به شانه اش انداخته را نمیگیره که یک ساک وسیله که آیدا بهشون داده بود را هم داد نسیم که من نباید دستم خسته بشه.

خلاصه که جالبه. ناصر و بیتا هم گفتند که با رضا و ستایش قطع رابطه کرده اند و اتفاقا خیلی هم موجب تعجب ما شد. چون قبلش گفتند که با مرتضی و زنش لیلا دیگه رفت و آمد ندارند و بعد از اینکه از این بچه ها ازشون پرسیدیم ناصر گفت مقصر ما- من و تو- هستیم که اینقدر با آنها یکرنگ و صمیمی بودیم که شیله پیله ی دیگران خیلی اذیتشون می کنه و به همین دلیل ترجیح داده اند با رضا و ستایش هم رفت و آمدی نداشته باشند.

به هر حال چیزی که من می دانم اینه که بعد از محبتهای تو و کارهایی که البته هماوره توسط خود آنها هم تاکید شده که باعث بیرون آمدن این بچه ها شد، کمکهای ناصر بخصوص در جریان کار پذیرش و اسکالرشیپ گرفتن برای حسین و ستایش بی نظیر بوده. وقتی که مار رفتیم تمام کارهای این بچه ها را از عوض کردن سرویس های تلفن و اینترنت تا خیلی کارهای دیگه ناصر "هندل" کرده بود و واقعا در این زمینه شاید تنها رسول باشه که با ناصر بابت بی دریغ بودن در دوستی یکه هستند.

بعد از خانه ی آیدا رفتیم ایتون سنتر تا تو برای لپ تابت یکی دو تا سئوال بکنی و خلاصه تا برگشتیم خانه و با آمریکا حرف زدیم و خواستیم بخوابیم ساعت نزدیک یک بامداد شده بود.

امروز هم با اینکه رفتیم کتابخانه و تو استارت نوشتن مقاله ی درس "توکویل" را زدی اما من کلا یک سطر هم نخواندم و به غیر از یک ساعت ورزش که کردم هیچ کار مفیدی نکرده ام تا این لحظه.

اما قرار است کار کنم. قرار است از یک "فردایی" شروع کنم. قرار است که ... خلاصه قرار است.

هیچ نظری موجود نیست: