۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

بی درس اما خوب


یکشنبه ها صبح تنها روزی در هفته است که می توانیم کمی بیشتر و در آرامش بخوابیم. بعد از سر و صدای وحشتناک ماشین های شهرداری که آشغالهای ساختمان ما و چند ساختمان اطراف از جمله هتل "ساتن پلیس" را میبرند و صدای کوبیدن کانتینرهای فلزی به دیواره ی ماشینهایشان صبحها مثل صدای صاعقه است حالا چند وقتی است که ماشین های غول پیکر ساختمان سازی در امتداد ساختمان ما در کوچه که از ساعت 5 و نیم صبح موتورهایشان را روشن می کنند و از ساعت 6 ساختمانهایی که قرار است فروریزد تا یک برج بزرگ در کنار ما ساخته شود را به شکل دیوانه کننده ای داریم که نمونه اش امروز بود که از ساعت 6 و نیم هر دو با وحشت صدای بمب از خواب بیدار شدیم. واقعا نمی دانم که کار در این ساعت قانونی است یا نه اما به هر حال یکشنبه را از دست دادیم چون قرار بود گمل با همسرش "انجو" و دختراشان سمیرا برای نهار ساعت 11 و نیم بیایند و آمدند.

شب قبل تو از مراسم شنبه زاده در جشن تیرگان تا برگشتی خانه ساعت 11 و نیم بود. خیلی به تو و آنا خوش گذشته بود با اینکه علاوه بر باران زمین خوردن آنا و زخم شدن آرنج دستش کمی باعث نگرانی تو شده بود. اما گفتی که آنا طوری بندری می رقصید که همه اطرافیان با اینکه خودشان شور و شوق موزیک داشتند به او نگاه می کردند و کیف کرده بودند.

خلاصه یکشنبه ساعت 8 بیدار شدیم و من خانه را تمیز کردم و تو نهار که عدس پلو و میراز قاسمی و آبدوخیار و دسر که رولت بود را درست کردی و مهمانها سر وقت آمدند. خیلی خیلی از نهار و دسر لذت بردند و ما هم از مصاحبت با آنها. ضمن اینکه می خواستیم از گمل تشکر درخوری کنیم که به نظرم کردیم می خواستیم که باب معاشرت با اساتیدمان را مثل سیدنی باز کنیم. زن گمل هندی الاصل بود مثل خودش که مصری الاصل هست اما هر دو بزرگ شده ی اینجا هستند و به همین دلیل با دختر سه ساله شان انگلیسی حرف میزدند. تا رفتند ساعت 3 بعد از ظهر بود و بعد از مرتب کردن خانه و کمی استراحت تصمیم گرفتیم بریم بیرون و کمی راه بریم و خودمان را برای شروع درس و کار از امروز دوشنبه آماده کنیم. به پیشنهاد من رفتیم خیابان "دان داس" را راه رفتیم تا گالری ها و موزه ی تورنتو را یاد بگیریم و آن اطراف را ببینیم. پیاده روی خوبی بود و در آخر با حرفهای خوبی که در راه میزدیم و عکسهای خوبی که گرفتیم سر از محله ی ایتالیایی ها در آوردیم و خلاصه برای شام رفتیم رستوارن و پیتزایی "ویولا". شامی با هم خوردیم و با حرفهای خوبی که درباره ی زندگیمون زدیم کیف کردیم. تا با "استریت کار" و مترو به خانه رسیدیم شده ساعت از 11 گذشته بود و تا خوابیدیم شد 12. ساعت 6 و نیم صبح باصدایی شبیه بمب های عراق بر تن تهران از خواب پریدیم. واقعا صدایی مهیب و وحشتناک بود و خلاصه هر دو علاوه بر تپش و سر درد با اضطراب خواب و بیدار روز را شروع کردیم.

همان موقع با اینکه واقعا به لحاظ درسی من از تمام سر رسیدها و "دد لاین" ها گذشته ام اما تصمیم گرفتم روز را هر طوری که هست بسیار متفاوت و خوب پیش ببرم. همین طور هم شد. طبق معمول درس نخوندم و تو هم نخواندی اما کارهای خوبی کردیم. صبحانه رفتیم "کرپ اگو گو" و بعدش چون تو وقت برای مک بوکت گرفته بودی رفتی اولین جلسه ی "وان تو وان". من کمی در ایتون سنتر و اپل وقت گذراندم و بعدش تو را بردم در مغازه ای که لباس بگیری و به زور من البته خودت هم می دانستی که حق دارم بلاخره سوتین بند رنگی گرفتی. بعد پیاده رفتیم تقاطع کینگ و یونیورسیتی، موسسه ی گوته و برای ثبت نام زبان آلمانی من سئوالاتی کردیم و موسسه را دیدم و خوشمان آمد.

از آنجا طبق قراری که از صبح با هم گذاشتیم رفتیم اگلینتون مغازه ی "سولوشن" تا چند تا باکس بگیریم بجای کیف های زیپی "ایکا" که اجازه نمی دادند در کشویی کمد را در طول یکسال گذشته درست باز کنیم و همیشه باعث خارج شدن از ریل درها می شدند. با گرفتن باکسها به خانه برگشتیم و من رفتم کتابخانه ربارتس تا کتابهایی که موعدشان رسیده بود را پس دهم و تو هم خانه ماندی تا علاوه بر استراحت به کارها برسی. از کتابخانه رفتم سلمانی و از آنجا به بلور مارکت برای خرید و قبلش هم سری به ایندیگو زدم که علاوه بر دیدن کتابهای آموزش آلمانی متابخای امتحان GRE را ببینم و با دیدنشان فهمیدم که بهتر از بی خیال وقت گذاشتن برای این امتحان بشم و بجایش آلمانی بخوانم.

تا رسیدم خانه ساعت از 8 شب گذشته بود و با اینکه هوا هنوز کمی روشن بود اما کلا تمام روزمان را بابت کارهای دیگری جز درس خواندن از دست داده بودیم. کارهایی که به هر حال لازم هم بودند اگر چه برای امروز و این روزها ضروری نبودند. خلاصه اینکه خدا را شکر این چند روز به خودمان خوش گذراندیم و این مهم اتفاق نمی افتاد جز در کنار هم بودن و حرفهای خوب زدن و بهم عشق ورزیدن. قرار است از فردا درست و حسابی درس خواندن را شروع کنیم و خواهیم کرد. البته فردا با سنتی قرار نهار داریم. احتمالا از کتابخانه به کافه ای خواهیم رفت، یکی دو ساعتی می نشینیم، گپی می زنیم و دوباره بر می گردیم سر درس. این روش زندگی درست و البته "اکتیو" و "آکادمیک" ما خواهد بود اگر با نظم و ترتیب به برنامه ها و آنچه که می گوییم عمل کنیم.

در یک کلام خیلی خیلی عقب هستم و درسهایم به هیچ عنوان تمام نمی شود اما بجای غبطه خوردن قرار است کار کنم و جبران مافات. امیدوارم که جبران هم بشوند.

راستی این روز نوشت شماره ی 521 بود. به سلامتی تو و عشق من به تو و زندگی مون.


هیچ نظری موجود نیست: